سرعت خود را کم کنیم ، شادی اینجاست

سرعت خود را کم کنیم ، شادی اینجاست

این داستان ، داستان قدیمی است که اگر در اینترنت جستجو کنید صدها سایت این داستان را منتشر کرده اند که ما در این مطلب به صورت پادکست به شما ارائه می دهیم ، اما داستان چیست ؟ شادی اینجاست ؟ چه ارتباطی با کم کردن سرعت دارد ؟ صبور باشید تا پایان این مطلب همراه من باشید تا متوجه شوید .

شادی اینجاست ، سرعت خود را کم کنیم .

شاید خیلی الان فکر می کنند که چون اسم سایت شادی افزا هست و مطالب باید در زمینه شادی باشد تلاش می کنیم که هر مطلبی را به شادی ربط دهیم اما واقعا اینطور نیست . مطالبی را که انتخاب می شود تا به صورت پادکست در سایت و اینستاگرام قرار گیرد اکثرا خودشان به شادی ارتباط پیدا می کنند و ما زورکی سعی نمی کنیم مطلبی را به شادی ربط دهیم. بیشتر از این حاشیه نمی روم و اگر اجازه بدهید برویم سراغ داستان .

در این پادکست چه می شنویم ؟

در این پادکست با صدای شیرین بهروزی داستان کوتاهی از یک مرد ثروتمندی را خواهیم شنید که با اتومبیل گران قیمت خود در یک خیابان خلوت با سرعت می گذرد که ناگهان پسر بچه ای از کنار خیابان پاره آجری به سمت اتومبیل پرتاب می کند و پاره آجر به اتومبیل برخورد می کند و مرد ثروتمند سریع ترمز می کند و پیاده می شود .

در پادکست شماره ۵۳  نوشتم که نباید به دنبال شادی بگردیم  . شادی اینجاست ، شادی همه جا هست فقط باید سرعت خود را کم کنیم تا صدایش را بشنویم ، سرعتمان را کم کنیم تا شادی را ببینیم و اگر سرعت خود را کم نکنیم دیگران مجبورند برای اینکه صدایشان به ما برسد یا ما را متوجه خودشان کنند پاره آجری به سمتمان پرتاب کنند.

پسرک برای این به سمت اتومبیل مرد ثروتمند پاره آجری پرتاب کرد تا از آن مرد کمک بخواهد ، بردار بزرگ آن پسر فلج بود و از روی صندلی چرخ دار افتاده بود و آن پسر نمی توانست به تنهایی برادرش را بلند کند و نیاز به کمک داشت .

اگر مطالب و پادکست های سایت را تا اینجا دنبال کرد باشید حتما تا الان متوجه شدید که ارتباط کم کردن سرعت با شادی چیست اما اگر هنوز برایتان سوال است که ارتباط این داستان با شادی چیست ، توضیح خواهم داد.

خدا صدایمان می کند ، شادی اینجاست

خیلی وقت ها انقدر درگیر کارهای روزمره خود می شویم و انقدر تلاش می کنیم با سرعت به سمت اهدافمان پیش برویم که نه صدای خدا را می شنویم و نه راه های ساده تری که خدا جلو پایمان می گذارد را می بینیم .

خداوند انقدر بنده هایش را دوست دارد که اگر صدایش را نشنویم برای اینکه ما را به راه درست هدایت کند گاهی مجبور است به سمت ما پاره آجری پرتاب کند .

آن پاره آجر را پسر بچه داستان پرتاب نکرد بلکه خداوند پرتاب کرد تا از ماشین گران قیمت خود پیاده شویم و دیگران را ببنیم و به آنها کمک کنیم ، لبخند را بر روی چهره افرادی که به آنها کمک کرده اید می بینید ، شادی واقعی اینجاست لطفا از سرعت خود بکاهید .