داستانک های شاد – امیدوار باشیم

داستانک های شاد – امیدوار باشیم

امید یعنی انگیزه، یعنی عشق، یعنی حرکت، یعنی لبخند و امیدوار باشیم تا همه این زیبایی را احساس کنیم. ناامیدی عشق و محبت را فراری می دهد و کسالت و افسردگی می آورد. امید و ناامیدی کاملا با هم در تضاد هستند اما مرز بین این دو بسیار باریک است، باریک به اندازه کمی خواستن. لحظه های زندگی به سرعت می گذرند و ما هستیم که با امید به آینده به زندگی امروز رنگ شادی می پاشیم یا با ناامیدی هر روزمان را تاریک تر از روز قبل می کنیم.

 

داستانک های پنجاهم

وقتی آمد بغل دستم نشست. چیزی نمی گفت، سکوت کامل. اما گرمای وجودش را احساس می کردم. احساس می کردم انقدر پر حرارت است که اگر حرف نزند آتش می گیرد. بدون مقدمه به او گفتم: چه خبر؟ با تبسمی جواب داد: هیچی، سلامتی. نمی دانستم از کجا سر صحبت را باز کنم که او هم شجاعت حرف زدن را پیدا کند. برای چند دقیقه باز سکوت بود. دوباره سکوت را شکستم و گفتم: چه هوای خوبیه، نگاهی به من کرد و بدون اینکه چیزی بگوید فقط سری تکان داد. نمی دانستم چکار کنم و بعد از چند دقیقه گفتم: ببخشید، وسط حرفم پرید و گفت: هیس و بعد کتابش را ورق زد. کتاب باز نکرده ام را از روی میز برداشتم و از کتابخانه خارج شدم.

 

وقتی آمد بغل دستم نشست. به او نگاه نکردم و گفتم چرا انقدر دیر آمدی؟ گفت: آنجا به من نیاز داشتند باید بیشتر می ماندم. گفتم: کی بیشتر از من به تو نیاز دارد؟ کی دوری تو انقدر براش سخت است؟ اصلا حال من را فهمیدی؟ گفت: تو چرا زود رفتی؟ گفتم: زود نرفتم وقتش بود. گفت: ببین چقدر همه ناراحتند، چطوری برای نبود من اشک می ریزند. من ماندم تا این آدم ها بیشتر بخندند. من از آسمان به پایین نگاه کردم و دیگر چیزی نگفتم.

 

داستانک چهل و نهم – امیدوار باشیم

وقتی شنیدم قرار است بمیرد، سعی کردم کاملا عادی رفتار کنم. انگار نه انگار قرار است چنین اتفاقی بیفتد. نمی دانم حقش هست بداند یا نه اما قرار نیست به او بگویم. نه نمی گویم و تلاش خودم را می کنم این روزهای آخر لحظات خوشی را برایش بسازم. دارم دیوانه می شوم. ناامیدتر از همیشه هستم. شاید هم راهی باشد. اما من چکاره‌ام که بتوانم جان او را نجات دهم.

ساعت دو نیمه شب است، باید سعی کنم بخوابم… . صبح ساعت ۶:۳۰ با نوازش خورشید بیدار می شوم، چه روز قشنگی است اما مجددا به یادش می افتم که قرار است بمیرد. خودم را جمع می کنم و تصمیم می گیرم از امروز دیگر به کسی دروغ نگویم، کارهای نادرست و ناشایستی انجام ندهم و دیگر اسم آن ها را زرنگی نگذارم. سر کسی کلاه نمی گذارم و حق کسی را هم نمی خورم.

از بقالی سر کوچه چند خرید کوچک انجام دادم و با لبخند به فروشنده گفتم: ممنون پلاستیک نمی خواهم و آن ها را ریختم درون کیف همراهم. برای خرید میوه چند پلاستیک همراه خودم بردم و باز از فروشنده پلاستیک نگرفتم و میوه ها را درون پلاستیک های خودم ریختم. سیگارم را خاموش کردم و ته سیگارم را به همراه ته سیگار دیگری که کنار سطل زباله گوشه خیابان افتاده بود درون سطل زباله انداختم. با همین دنده دارم روزم را به شب می رسانم. امروز احساس می کنم امیدوارم. شاید امیدی باشد و حداقل بیشتر زنده بماند. کاش همه انسان ها بفهمند و فقط او نداند.

 

مطلب پیشنهادی:

داستانک های شاد – تلاش مداوم