داستانک های شاد – شروعی دوباره

داستانک های شاد – شروعی دوباره

هنوز داستانک می نویسم، یک شروعی دوباره . می نویسم و نامشان همچنان داستانک های شاد است. نمی دانم چقدر می توانم در این روزها و شب ها از شادی بنویسم اما به هر صورت می نویسم، یعنی سعی می کنم بنویسم.

 

داستانک پنجاه و سوم – شروعی دوباره

کارگاه شمع‌سازی دکان کوچکی بود در خیابان وسترن دقیقا روبه‌روی قنادی امیر. کار من هر روز این بود که می رفتم قنادی و از امیر آقا یک شیرینی خامه‌ای یا همان نارنجکی خودمان می گرفتم و از جلوی قنادی امیر زل می زدم به شیشه مات کارگاه شمع‌سازی. هیچ وقت سر در نیاوردم که اون تو چه خبر است اما همیشه خواستم سردر بیارم. این شیشه لعنتی را هم که کسی تمیز نمی کند تا چیزی اون تو معلوم شود. یک روز از همین روزها که مثل همیشه از قنادی امیر شیرینی خامه ای را خریده بودم، با خوشحالی متوجه شدم که شیشه مغازه تمیز شده، اونم تمیز مثل آینه که تا عمق کارگاه شمع‌سازی معلوم بود. اما هیچی اون تو نبود، کسی هم اون تو نبود. رفتم از امیر آقا پرسیدم چرا کسی داخل کارگاه شمع‌سازی نیست؟ امیر آقا جواب داد: رفتن. همین دیشب فروختن و رفتن. دوباره آمدم جلوی قنادی و زل زدم به کارگاه شمع‌سازی سابق و با خودم گفتم الان چی میشه؟ اصلا چرا من سال ها به این کارگاه زل می زدم و هیچی هم نمی دیدم و نمی فهمیدم؟ از این به بعد قرار به چه مغازه ای زل بزنم؟

فردا مثل همیشه از امیر آقا یک شیرینی خامه‌ای گرفتم و از کافه کناری یک اسپرسو گرفتم و راه افتادم و در راه رسیدن به مقصد شیرینی خامه‌ای را با اسپرسو می خوردم و با خودم می گفتم که این خیلی بهتر است و از این به بعد برنامه به همین صورت خواهد بود.

 

داستانک پنجاه و دوم – شروعی دوباره

دختر جوان از حمام درآمده بود، روی ایوان طبقه بالای خانه‌ی قدیمیِ زهواردرفته ایستاده بود و موهایش را با حوله خشک می کرد و همین طور که زیر چشمی به طبیعت زیبا روبه‌رویش نگاه می کرد به این می اندیشید که آخر چه می شود؟ او اکثرا در هر موقعیتی و هر شرایطی به این موضوع فکر می کند که آخر چه می شود و در اصل نگران آینده است، آینده دور، نزدیک و خیلی نزدیک، حتی در حد همین فردا. زنگ در به صدا در می آید و سراسیمه لباس می پوشد و می رود به سمت در.
-کیه؟
+منم لیلی.
-در را باز می کند. کجایی تو؟
+ رفتم سر کوچه طلا فروشی.
-خیر باشه، طلا واسه کی؟
+همین طوری، فقط داشتم قیمت می کردم. لیلی در را می بندد و می رود تو.
دختر جوان این بار به لیلی هم فکر می کند، لیلی خواهر اوست و نگران فردای او هم هست.
زنگ باز به صدا در می‌آید
-کیه؟
+منم امیر
-دختر جوان در را باز می کند و می گوید: یه نون خریدن انقدر معطلی داشت؟
+شلوغ بود و می رود تو. دختر جوان این بار به امیر هم فکر می کند.
زنگ در به صدا در می‌آید، دختر جوان بی توجه به صدای زنگ در به داخل خانه می رود و در را باز نمی کند.

 

داستانک های پنجاه و یکم – شروعی دوباره

آن سال ها که وضع مالیم رو‌به‌راه بود، سگی داشتم. سگی با پاهای کوتاه و بدنی کشیده که نمونه اش را تا قبل از آن فقط در کارتون ها دیده بودم. باوفا و دوست داشتنی. اسمش قهوه ای بود، چون کاملا به رنگ قهوه ای بود.
سال ها گذشت که من و قهوه ای با هم بزرگ شدیم و تا اینکه یک شب از صدای آه و ناله قهوه ای از خواب پریدم. به خودش می پیچید البته به سبک و سیاق سگ ها. سریع او را به دامپزشکی رساندم و آن شب تا صبح دستم به آقای قهوه ای بند بود که درمان شود و بفهمم علت چه بوده است. دکتر گفت: غم باد است. گفتم: جانم؟ چی چی است؟ دکتر مجددا گفت: غم باد، باز هم بگویم. گفتم: متوجه شدم آقای دکتر اما مگر سگ هم غم باد می گیرند؟ الان باید چکار کنم؟ دکتر گفت: رهایش کن، او نیاز به هم صحبت و هم بازی از جنس خودش را دارد نه من و شمای دوپایی که فقط خودمان فرض می کنیم که زبانش را می فهمیم و او را درک می کنیم. گفتم: دکتر دوستش دارم، به هم وابسته هستیم. دکتر گفت: شما شاید اما او وابستگی به شما ندارد فقط قدرشناس است و باوفا. گفتم: حالا چکار کنم؟ دکتر گفت: می توانی او را اینجا بگذاری تا من او را به جایی ببرم که حالش بهتر از این شود، خیلی بهتر.
پذیرفتم و قهوه ای الان پیش سگ هایی است که زبانشان را خوب می فهمد، همدیگر را درک می کنند و همچنان قدرشناس و وفادارند. اما هنوز من اینجا در این روزها و شب ها به یک قهوه ای نیاز دارم.

 

آن سال ها که وضع مالیم رو‌به‌راه بود، سگی داشتم. سگی به نام پنی. دختری دوست داشتنی و وفادار. پنی فقط یک سگ نبود یک همراه بود و شریک زندگی من. هر روز با پنی به فروشگاه آقای لاردین می رفتیم و برای صبحانه شیر می گرفتیم، صبحانه، هم من شیر می خوردم هم پنی. اما یک روز پنی بعد از خوردن شیر روی زمین دراز کشید و دیگر تکان نخورد. پنی آن روز رفت و من مقصر اصلی را آقای لاردین می دانستم اما آقای لاردین می گفت که شیر شما هنوز تاریخ انقضاء داشت و تازه بود اما من نمی پذیرفتم. پنی ۱۴ سال همدم روز و شب های من بود و حق بدهید سخت می توانستم بپذیرم که تاریخ انقضاء پنی تمام شده بود و حالا نمی دانم منتظر تاریخ انقضاء بعدی بمانم یا هر روز تنهایی بروم و از آقای لاردین شیر بخرم.

 

مطلب پیشنهادی:

داستانک های شاد – امیدوار باشیم