داستانک های شاد – پیام داستان

داستانک های شاد – پیام داستان

داستانی که قرار باشد مستقیم نصیحت کند و درس اخلاق بدهد که دیگر داستان نیست، می شود یک مطلب آموزشی. می شود پیام داستان در دل داستان پنهان باشد و همینطور که خواننده غرق در حال و هوای داستان است متوجه آن پیام هم بشود. البته باز هم نباید منتظر اتفاق خارق العاده ای باشیم و هر چیز کوچکی می تواند یک پیام باشد.

حتما داستانک های شما هم پیامی دارند. پایین همین مطلب بنویسید حتی اگر احساس می کنید داستانک شما هیچ پیامی ندارد.

 

داستانک های سی ام – پیام داستان

زنگ تلفن بیدارم می کند، حالا اگر گذاشتند دو دقیقه بخوابیم، کیه این وقت ظهر؟ چه موقعِ زنگ زدنه؟ همینطور که غر می زدم به سختی از تخت خواب پایین آمدم و رفتم به سمت تلفن. بله بفرمایید؟ … شما؟ … درود بر شما، جانم؟ …. جدی؟ شوخی می کنید. … خوش خبر باشید، سپاسگزارم … خیلی محبت کردید، خدانگهدار … . تلفن را قطع کردم و با خوشحالی فریاد کشیدم، لیلی بالاخره شد. لیلی با خوشحالی جواب داد: دروغ میگی! من با خوشحالی گفتم: به خدا. من و لیلی می دانستیم چه شده و شما هم می دانید. شادی عمیقی بود، خدا را شکر.

 

زنگ تلفن بیدارم می کند، خواب آلوده جواب دادم، بله؟ جواب با هیجان: سلام، شما می توانید در کلاس های شمع های خانگی ما با ۷۰ درصد تخفیف ثبت نام کنید. این فرصت استثنایی قابل تمدید نیست … اجازه ندادم ادامه دهد و تلفن را قطع کردم و دوباره خوابیدم و در دلم گفتم، زندگی یعنی همین …

 

زنگ تلفن بیدارم می کند، به سرعت به طرف تلفن میدوم و تلفن را بر می دارم. الو، الو … قطع شد. ساعت چند است؟ وای دیرم شد. امیدوارم امروز روز آخر باشد، آخه این چه کاری است؟ با بی میلی وسایلم را جمع کردم، مجهز شدم و به سختی از منزل خارج شدم و امیدوار بودم که امروز پایان این روزهای سخت باشد …

 

داستانک های بیست و نهم

زیر انبوهی از روزنامه های زرد شده، کتاب کهنه ای یافتم که انگار صد سال است اینجا مدفون شده. با فوت محکمی گرد و غبار را از چهره بی جان کتاب زدودم. به پهنای صورت اشک می ریخت و نمی توانست حرف بزند. حرف داشت، حرف هایی از صد سال تنهایی، صد سال اسارت. کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. بعد از دو ساعت مطالعه کتاب را بستم و با احترام در قفسه کتابخانه در جای امنی قرار دادم. اشک هایش را پاک کرد، لبخند زد و تشکر کرد.

 

زیر انبوهی از روزنامه های زرد شده، کتاب کهنه ای یافتم که داشت آخرین نفس هایش را می کشید. از زیر آوار او را بیرون آوردم، حالش اصلا خوب نبود. سریع زنگ زدم به اورژانس و درخواست کمک کردم و در جواب شنیدم که: برو آقا مزاحم نشو … . هیچ کس نبود که صدای فریاد من را بشنود. نفس های کتاب به شماره افتاده بودند و بعد از چند دقیقه با لبخندی آرام تمام کرد.

 

زیر انبوهی از روزنامه های زرد شده، کتاب کهنه ای یافتم که سبز بود. معلوم نبود چند وقت است این زیر است اما انگار تازه از تنور بیرون آمده و بوی طراوت و تازگی می داد. چشم در چشم شدیم و با نگاه نافذش به من فهماند که یعنی شروع کن. شروع به خواندن کردم و بعد از مدت کوتاهی مثل آفتاب پرست تغییر رنگ دادم، رنگ زیبایی همرنگ کتاب.

 

داستانک های بیست و هشتم – پیام داستان

با صدای شکستن شیشه از خواب پریدم، خدا را شکر که خواب بود. چه خواب ترسناکی. خدا را شکر که ما انسان ها می توانیم اتفاق های وحشناک را در خواب ببینیم و واقعیت نداشته باشد و مثل الان با صدای شکستن شیشه از خواب بپریم. شیشه؟ شیشه شکست؟! صدا از کجا بود؟ سریع لباسم را عوض کردم و رفتم طبقه پایین. بله دوباره خواب ماندم و این بچه ها با توپ زدن شیشه های پنجره را شکستند. به نظرم لازم است که دیگر صبح ها ساعت کوک کنم که نیاز نباشد با صدای شکستن شیشه از خواب بیدار شوم.

 

با صدای شکستن شیشه از خواب پریدم، وای چه خوابی بود. چه صدای عجیبی. انگار هزاران شیشه خورد شدند. فضایی شلوغ و پر سر و صدا. یکسری داشتند شعار می دادند، درست مشخص نبود چه می گویند … . اما این صداها از کجاست؟ مگر من بیدار نیستم؟ از پنجره به بیرون نگاه می کنم، ظاهرا همه چیز دارد در بیداری رخ می دهد. چه خبر است؟ این مردم باید این وقت شب خواب باشند! شاید من هنوز خوابم، گیج شدم. کاش این خواب و بیداری ها زودتر تمام شود … .

 

با صدای شکستن شیشه از خواب پریدم، گربه بود. گلدان قدیمی مادربزرگ شکست. البته تقصیر گربه نبود، تقصیر من بود که پنجره را باز گذاشتم. شاید هم باید جای گلدان را عوض می کردم که در مسیر رفت و آمد گربه ها نباشد. به هر صورت شکست و از این خرده شکسته ها هم دیگر گلدانی در نمی آید. باید مواظب گلدان های بعدی باشم.