داستانک های شاد – از نوشتن لذت ببریم

داستانک های شاد – از نوشتن لذت ببریم

داستانک ها می توانند از هر کجا بیایند از یک دنیای واقعی یا یک دنیای خیالی. در حقیقت باید از یک جایی بیایند و روی کاغذ بنشینند و همه این داستانک ها منتظرند و تلاش می کنند که برای روی کاغذ آمدن از دیگر داستانک ها پیشی بگیرند. شاید کمی احمقانه به نظر برسد اما به امتحان آن می ارزد. فقط کافی است قلم و کاغذ را برداریم یا روی کیبورد کامپیوتر شروع به تایپ کردن کنیم بعد متوجه می شویم که چه اتفاق جالبی خواهد افتاد. همه ما انسان ها می توانیم بنویسیم و از نوشتن لذت ببریم.

منتظرم، شروع کنید. پایین همین مطلب بنویسید و حتما داستانک های شما عزیزان جذاب و خواندنی خواهد شد.

 

داستانک های بیست و چهارم – از نوشتن لذت ببریم

پاهایم تا همین یک ماه پیش همراهان خوبی برای من بودند، اما امروز دیگر نیستند. چیزی تغییر نکرده و با همان دنده دارم جلو می روم اما نمی دانم چرا پاهایم نای راه رفتن ندارند. شاید دارم بیراهه میروم و خودم خبر ندارم و دیگر پاهایم از من دستور نمی گیرند و خدا می خواهد راه درست را به من نشان دهد، شاید این راه که میروم پایانی ندارد و پاهایم این را می دانند. شاید هم … . دو عصای چوبی را از کنار تخت بر می دارم و زیر بغلم می گذارم و لنگ لنگان قدمی برمی دارم و می دانم که این پاها بالاخره با من همراه خواهند شد.

 

پاهایم تا همین یک ماه پیش همراهان خوبی برای من بودند، تا اینکه یک پایم لای در این کشتی به گل نشسته گیر کرد. یک پای دیگرم در یک حرکت اشتباه شکست و یک پای دیگرم هم بی حس شد و قصد ندارد حرکتی از خود نشان دهد. حالا شد پنج پا. با اینکه پنچ پا برای من استاندارد نیست اما خدا را شکر هنوز پاهای سالم زیادی برای حرکت دارم.

 

پاهایم تا همین یک ماه پیش همراهان خوبی برای من بودند، البته امروز هم هستند اما فکر کنم متوجه شده اند برنامه از چه قرار است و کمی ترسیده اند. اره پاهای قشنگم؟ همینطور است؟ ترس ندارد که. در یک چشم به هم زدن می رویم و می آییم و همه چیز با موفقیت انجام خواهد شد. پاهایم شروع می کنند به لرزیدن اما من خودم را نمی بازم. جوراب نازک مشکی زنانه را روی سرم می کشم و وارد بانک می شوم.

 

داستانک های بیست و سوم

نمی دانم چرا خیال کردم چهره اش این همه آشناست، اما اشتباه می کنم، اره اشتباه می کنم. اصلا من او را در تلویزیون دیدم و نمی تواند در دنیای واقعی وجود داشته باشد. البته اون یکی هم خیلی برام آشنا بود، اون که لباس قرمز با دامن زرد پوشیده بود و یقه بلند سفیدی داشت، چقدر هم خوشگله، خیلی دوستش دارم. اون یکی هم … . لحظه لحظه با چهره ای جدید رو به رو می شدم و چهره ای چند دقیقه پیش را در ذهنم مرور می کردم که ناگهان مامان داد زد: لیلی دیگه بسه بیا بریم، دیر وقته.

اون شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم، شبی که همه آشنا بودند، حداقل در خیال من. چه شب شادی بود در پارک زیبای دیزنی لند.

 

نمی دانم چرا خیال کردم چهره اش این همه آشناست، مطمئنم یه جایی او را دیده ام، نمی دانم شاید فقط یک حسه، شاید هم فقط یک خیال. در همین فکر و خیال بودم که متوجه شدم نیاز به روزنامه تازه دارم، از کابینت بالایی آشپزخانه روزنامه ای جدید برداشتم، مچاله کردم و دوباره شروع کردم به تمیز کردن آینه ها.

 

نمی دانم چرا خیال کردم چهره اش این همه آشناست، نکنه خودش باشه؟! اما اون که هفته پیش از ایران رفت، وای اگر خودش باشه و به هر دلیلی دوباره برگشته باشه ایران چی میشه. هنوز خیلی دور نشده باید برگردم و صدایش بزنم. برگشتم و به سمت او دویدم و داد زدم ببخشید استاد، ببخشید استاد. او سرش را برگرداند و گفت: بله بفرمایید؟ من گفتم: ببخشید اشتباه گرفتم. او حتی شبیه استاد هم نبود، اما چرا من خیال کردم … . آهی کشیدم و در دل گفتم: ای استاد، ای استاد …

 

داستانک های بیست و دوم – از نوشتن لذت ببریم

شاید بیماری تازه ای باشد. نمی دانم چه مرگم شده، این از کجا پیداش شد؟ این دل پیچه چی میگه؟ زانو، گردن، کف دستم برای چی درد می کنه؟ آی سرم … و بلند فریاد زدم، مامان، من همه جام درد می کنه. مامان چند لحظه بعد با یک لیوان چای نبات بالای سر من ظاهر شد و گفت: چیه کولی بازی در میاری، اینو بخور خوب میشی. قبل از اینکه آن چایی شیرین فرصت کند جذب اندام های بدنم شود تمام دردها فرار می کنند و می روند. چه اتفاقی افتاده؟! این یک معجزه است. اما این یک چایی نبات معمولی بود، یعنی مادر …

 

شاید بیماری تازه ای باشد. نمی دانم چه مرگم شده، از این لحاظ عرض می کنم بیماری تازه ای است که چون تا دیروز این علائمی که امروز دارند خودنمایی می کنند وجود نداشتند. البته شاید هم همان بیماری قدیمی باشد اما با علائمی جدید. راه حل چیست؟ باید منتظر علائم فردا باشم و آن را با امروز و دیروز مقایسه کنم تا به نتیجه برسم یا علائم یک هفته را با هم مقایسه کنم و روی نمودار بیاورم تا تحقیقاتم کامل تر شود. اما درست که فکر می کنم من بیمار نیستم، من مریضم.

 

شاید بیماری تازه ای باشد. نمی دانم چه مرگم شده، حوصله بیماری تازه وارد را ندارم، تازه به همون قدیمی ها داشتم عادت می کردم. اما شاید این درد جدید هم حرفی برای گفتن داشته باشد که به کارم بیاید. جلو رفتم و سر صحبت را با او باز کردم …

 

مطلب پیشنهادی:

داستانک های شاد – نیاز نیست توضیح دهیم

2 دیدگاه برای “داستانک های شاد – از نوشتن لذت ببریم

  1. Mohsen گفته:

    درود بر شما
    نمیدانم چه میخواهم بگویم
    زبانم در دهان باز بسته است
    در تنگ قفس باز است وافسوس
    که بال مرغ آوازم شکسته است
    نمیدانم چه میخواهم بگویم
    غمی در استخوانم می گدازد
    خیال ناشناسی آشنا رنگ
    گهی می سوزدم گه می نوازد
    پریشان سایه ای آشفته آهنگ
    ز مغزم می تراود گیج وگمراه
    چو روح خوابگردی مات و مدهوش
    که بی سامان به ره افتد شبانگاه
    درون سینه ام دردیست خونبار
    که همچون گریه میگیرد گلویم
    غمی آشفته دردی گریه آلود
    نمیدانم چه می خواهم بگویم
    « هوشنگ ابتهاج»
    تندرست و شاد باشید

دیدگاه‌ها بسته شده است.