نیاز نیست توضیح دهیم و بهتر است بجای توضیح دادن، بیشتر بنویسیم. خیلی از داستان های کوتاه از دل یک حس، یک خاطره، یک برداشت و … بیرون می آیند و شاید برای بسیاری از انسان ها این ها بیگانه باشند. توضیح دادن هر کدام از این موارد داستانک ما را تبدیل به یک داستان بلند می کند و شاید هم خسته کننده. نه اینکه توصیف کردن و داستان بلند بد باشد، نه، اینجا جایش نیست. اینجا فقط باید نوشت و هیچ توضیح اضافی لازم نیست.
پایین همین مطلب منتظر داستانک های شما بدون هیچ توضیح اضافی هستم.
داستانک های بیست و یکم – نیاز نیست توضیح دهیم
شب در جادهی جنگلی راه می روم و ماه نیمه جلو پایم را روشن کرده است، خوب می دانم کجا هستم و چکار می کنم، چاره ای غیر از این نداشتم یا باید می ماندم یا باید به اینجا پناه می آوردم. می دانم این سرنوشت من نبود اما کاری است که شده. به هر صورت درست یا غلط، خوب یا بد یک انتخاب بود. این پایان ماجرا نیست، برمی گردم و همه چیز را از نو می سازم اما امروز باید این کار ناتمام را به پایان برسانم. کمی دیگر دوام بیاورم تمام می شود … ، فکر کنم پایان این یکی خیلی باز است، خواننده نمی تواند درست متوجه شود. (کاغذ را مچاله می کنم و دوباره می نویسم)
شب در جادهی جنگلی راه می روم و …
شب در جادهی جنگلی راه می روم و ماه نیمه جلو پایم را روشن کرده است،
من: زیبا نیست؟
: چرا خیلی.
من: این هم از جنگلی که دوست داشتی، دیگه چی می خوای؟
: ممنون
من: برنامه فردا چیه؟
: بگذار فعلا از امشب لذت ببریم، حالا تا فردا
من: برنامه ای برای فردا نداشته باشیم همینطوری توی این جنگل باید بمونیم
: نه دوست ندارم
من: چرا؟ مگه همیشه دلت جنگل نمی خواست؟
: اینجا سرده، شب هاش هم ترسناکه و…
من: او همچنان داشت حرف میزد و من نفس عمیقی کشیدم و در دلم لبخندی زدم و گفتم: ایرادی ندارد، این خاصیت آدمیزاد است.
شب در جادهی جنگلی راه می روم و ماه نیمه جلو پایم را روشن کرده است، ناگهان صدایی از میان درختان می آید، او را می بینم.
من: تو کی هستی
: سلام
من با ترس: سلام
: اینجا چکار می کنی؟
من: هیچی، همینطوری
: هیچی، همینطوری؟ همه صاحب های این ویلاهایی هم که اینجا ساخته شدند یه شب همینطوری آمدند اینجا.
من: خوب که چی، به تو چه؟
: اره به من چه، اما انسانیت حکم می کند حداقل از صاحب خانه اجازه بگیری بعد خانه اش را خراب کنی و خانه خودت را اینجا بنا کنی.
من: تو صاحب خانه اینجایی؟ از کی تا حالا؟
روباه نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت و رفت.
داستانک های بیستم
خوب می دانم مرا با کس دیگری اشتباه گرفته، وگرنه چه دلیلی دارد با من اینگونه رفتار کند، به غیر از خوبی از من چه دیده که اینطوری با من رفتار می کند؟! حقش است بگذارم بروم و انقدر هم منت او را نکشم. نه خودت بگو این رفتارت با من درسته؟ با من، من که اندازه دنیا دوست دارم، چکار باید برایت می کردم که نکردم؟ خودت بگو؟
نه این آدم بشو نیست، همچنان برای من پارس می کند.
خوب می دانم مرا با کس دیگری اشتباه گرفته، با چه کسی را نمی دانم، شاید هم اگر خودش بفهمد دارد اشتباه می کند بعد از مدت کوتاهی پشیمان شود، نمی دانم یعنی واقعا با منه؟!
: ببخشید خانم با شما هستم، حواستون کجاست؟ عرض کردم با من ازدواج می کنید؟
من: هول شده بودم، یعنی باورم نمی شد و بدون هیچ حرف اضافی گفتم بله.
خوب می دانم مرا با کس دیگری اشتباه گرفته، حیرانم که چرا باید من را با کس دیگری اشتباه بگیرد، این همه آدم برای اشتباه گرفتن بودن، چرا من؟ یعنی کار خلافی از من سر زده؟! نه اشتباهی شده می دانم. ای جانم به قربانت، پروردگار مهربان، واقعا من؟ چرا من؟ مگه من چکار کردم؟ این حق من نیست …
داستانک های نوزدهم – نیاز نیست توضیح دهیم
همه کتکم می زنند، اما من به همه می گویم زدم، دلیلش را نمی دانم، شاید احساس می کنم اینطوری آبرو داری می کنم. اما اگر بگویم از همه کتک می خورم شاید یکی پیدا بشود راه حلی ارائه دهد که دیگر کتک نخورم. اما چرا همه مرا کتک می زنند که دنبال راه حل باشم؟ اینجا فکر کنم بجای پیدا کردن جواب بهتر است صورت مسئله را پاک کنم.
همه کتکم می زنند، اما لیلی من را دوست دارد، همیشه به من می گوید ایرادی ندارد، مرد می شوی. من هم به او می گویم نمی خواهم با کتک خوردن مرد بشوم، یعنی راه دیگری برای مرد شدن وجود ندارد؟ دیشب لیلی هم کتک خورد و از امروز ترجیح می دهم همینطوری با کتک خوردن مرد بشوم.
همه کتکم می زنند، البته نه همه، همه به غیر از چند نفر مثلا خانواده یا عزیزان، حالا دوستان نزدیک هم قبول. حالا که دقت می کنم دوست های دور هم که اگر نسبت به من بی تفاوت باشند کتکم هم دیگر نمی زنند حالا شاید دشمن، اما دشمن ها هم معمولا من را می ترسانند و وقت و حوصله کتک زدن ندارند، یعنی واقعا در این دنیای به این بزرگی یکی پیدا نمی شود من را کتک بزند؟