داستانک های شاد – با هم بد بنویسیم

داستانک های شاد – با هم بد بنویسیم

بیش از ۸۰۰ نفر به سرپرستی شاهین کلانتری وارد این بازی ۱۰۰ روزه شدیم تا در کنار هم ۱۰۰ داستانک بنویسیم و همه با هم بد بنویسیم که اگر غیر از این باشد جای تعجب است البته می تواند این داستانک ها به مرور زمان روند صعودی را طی کنند اما برای این مرحله فقط به شجاعت نوشتن نیاز است. شما هم اگر دوست دارید به جمع ما بپیوندید.

در زیر همین مطلب جای نوشته های شجاعانه شما عزیزان خالی است.

 

داستانک های هجدهم – با هم بد بنویسیم

خوابیده ام. زیر پلک هایم لایه لایه تاریکی است، اما به ظاهر خوابم و در باطن بیدارتر از هر زمان دیگر. تمام امروز، دیروز یا حتی فرداها را در ذهنم دوره می کنم. افکاری که می آیند و می روند و گاهی توقف می کنند و من سوارشان می شوم و باز باعث می شود که من بیدار و بیدارتر شوم. پلک هایم را باز می کنم، لایه لایه تاریکی نمی خواهم. چراغ ها را روشن می کنم و می روم به سر وقت گلدان ها، امروز روز آبیاری است.

پسرم: (با فریاد) بابا بگیر بخواب، چقدر سر و صدا می کنی، به اون گلدون ها هم انقدر آب نده پوسیدند.

 

خوابیده ام. زیر پلک هایم لایه لایه تاریکی است، انگار هزار سال نخوابیده ام. یاد دوران کودکی بخیر چقدر راحت بعد از شیطنت های روزانه به خواب می رفتم اما امروز دیگر خواب از چشمانم فراری است و از نشانه های خواب فقط پلک هایم است که بسته اند.

مادرم: پاشو لنگ ظهره، ساعت ۱۲ است، به صبحانه که نرسیدی حداقل پاشو دست و صورتت را بشور به نهار برسی.

دوران کودکی هم گاهی همین موقع صبحانه می خوردم، چرا آن زمان کسی چیزی نمی گفت؟!

 

خوابیده ام. زیر پلک هایم لایه لایه تاریکی است، ناگهان از خواب میپرم.

من: اینجا کجاست؟

: سرزمین عجایب

من: آلیس کو؟

: یخ کنی، خوشمزه. با من بیا کلی کار داریم.  با او رفتم.

: این ریل را می بینی، کار تو اینه که این ظرف ها را از این شربت های خوبی پر کنی و بگذاری روی این ریل.

من: این همه شربت خوبی؟ ریل به این بزرگی؟ این شربت های خوبی کجا میرن؟

: میرن زمین، برسند به دست آدم های زمینی.

همسرم: پاشو عزیزم، ساعت ۷ صبحه، دیرت نشه

من: از خواب میپرم، من که بیدار بودم، یعنی چند دقیقه پیش از خواب پریدم.

همسرم: مثل خرس گریزلی خوابیده بودی، صدای خور و پفت هم تا سر کوچه می رفت، داشتی خواب میدیدی.

من: اما من مطمئنم که بیدار بودم …

 

داستانک های هفدهم

زنگ می زنند، بد هم زنگ می زنند، دیگر مردم صبور نیستند، برف که نمی آید و می توانند چند دقیقه پشت در منتظر بمانند. باز زنگ می زنند، عجیبه، اگر پستچی باشد چی؟ فکر کنم نهایتا یکبار دیگر زنگ می زند و می رود، وای نه واقعا حوصله ندارم بسته پستیم برگشت بخورد. باز زنگ می زنند، شاید مامور برق باشد، معمولا یک برگه می اندازند پشت در که منزل نبودید و شماره کنتور را برایشان پیامک کنیم. زنگ می زنند، بهتر است بروم در را باز کنم، بله بفرمایید، کیه؟ بفرمایید؟ چرا کسی جواب نمی دهد. یا مزاحم بود یا واقعا دیگر مردم صبور نیستند.

 

زنگ می زنند، از اتاق داد می زنم من جواب میدم. الو، سلام لیلی. مامان از توی آشپزخانه داد میزند، کی بود؟ من هم می گویم، لیلیه مامان. چه خبرا یادی از ما کردی خانم. نه،… اره،… باشه حتما،… من بهش گفتم، باشه خیالت راحت، خداحافظ. …

چیه می خواهید بدونید لیلی چی گفت؟ اگر مثل داستان بالا می خواستم حرف های لیلی را گزارش بدم، یا لیلی تلفن را قطع می کرد، یا من درست متوجه نمی شدم لیلی چی میگه، یا اینکه مجددا باید پیام اخلاقی می دادم که چرا مردم دیگر صبور نیستند. بهتره هر کی سرش توی کار خودش باشه.

 

زنگ می زنند، هر کار می کنم بازم زنگ می زنند، هر ضد زنگ و رنگی که می شناختم بهش زدم بازم با یه نم نم بارون زنگ می زنند، فکر کنم باید آلومینیومی بگیرم، اگر اونم زنگ زد چی؟ چوبی، اره چوبی خوبه، چوبی نه زنگ می زند و با آب هم هیچ مشکلی ندارد.

 

زنگ می زنند، یعنی کیه این وقت شب؟ میروم در را باز کنم. کیه؟ کیه؟ چرا کسی جواب نمیده؟

(چند دقیقه بعد)

زنگ می زنند، یعنی چی، کیه؟ چرا جواب نمیدی؟ تصویری هم که معلوم نیست.

(چند دقیقه بعد)

زنگ می زنند، یواش یواش داره ترسناک میشه. کیه؟ کیه؟ فکر کنم باید زنگ بزنم ۱۱۰. … تلفن را بر می دارم و شماره ۱۱۰ را می گیرم. الو، خسته نباشید. ببخشید یک نفر زنگ در منزل ما را چند بار زده و جواب هم نمی دهد. من تنها توی خونه هستم، می ترسم. محبت می کنید تشریف بیارید.

۱۱۰: شما جوابش را ندید و در را باز نکنید

: همین کار را می کنم اما هر چند دقیقه یکبار دوباره زنگ می زند

۱۱۰: باشه آدرس بدید.

آدرس را دادم و نیم ساعت بعد ۱۱۰ آنجا بود.

زنگ می زنند، کیه؟ ۱۱۰. در را باز کنید. در را باز کردم. مرد جوانی بود که یک نوزاد را بغل کرده بود.

۱۱۰: این پشت در شما بود، نگاه به مرد کردم و ناخودآگاه در را بستم … حال عجیبی دارم …

 

داستانک های شانزدهم – با هم بد بنویسیم

دمی از او جدا شدم. می رفتم و ایستاده بود، برگشتم و گفتم نمیخوای بری؟ گفت کجا؟ گفتم نمی دونم هر جا، من دارم میرم، ماندن تو هم اینجا جایز نیست. گفت: چرا؟ گفتم: میان می گیرنت، بعد برای جفتمون بد میشه، برو باریکلا. گفت: برای چی، برای همین؟ با عصبانیت گفتم: برای همین، کلی جرمشه، برو دیگه …

 

دمی از او جدا شدم. می رفتم و ایستاده بود، گفتم بابایی، الناز بابا، دارم میرم بای بای. دستی تکان داد که یعنی بای بای برو. باز تکرار کردم بای بای بابایی، من رفتم خداحافظ. باز دستی تکان داد و بیشتر به حرف های من توجه نکرد که یعنی برو دیگه چند بار میگی. به ناچار او را بغل کردم و رفتم.

 

دمی از او جدا شدم. می رفتم و ایستاده بود، انگار هنوز نمی خواست بپذیرد این پایان ماجرا است. داد زدم خداحافظ به امید دیدار. قطره اشک های براقش روی صورتش خودنمایی می کرد و من از دور هم آن ها را به وضوح می دیدم. مامان گفت: این چرت و پرت ها چیه نوشتی؟ امیدوارم هستی با همین چرندیات نویسنده بشی؟ من گفتم: دارم تلاش خودم را می کنم، به مرور زمان بهتر میشم. مامان گفت: پاشو تا با یه چیزی نزدم تو سرت، پاشو برو این سوپری یه سری خرت و پرت بخر بیا، پاشو.

 

6 دیدگاه برای “داستانک های شاد – با هم بد بنویسیم

  1. Mohsen گفته:

    درود بر شما
    هین کژ و راست می‌روی باز چه خورده‌ای بگو
    مست و خراب می‌روی خانه به خانه کو به کو
    با کی حریف بوده‌ای بوسه ز کی ربوده‌ای
    زلف که را گشوده‌ای حلقه به حلقه مو به مو
    نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی
    خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو
    راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو
    ای دل همچو شیشه‌ام خورده میت کدو کدو
    راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن
    چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو
    در طلبم خیال تو دوش میان انجمن
    می‌نشناخت بنده را می‌نگریست رو به رو
    چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را
    گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو
    عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر
    همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو
    تندرست و شاد باشید

  2. Mohsen گفته:

    درود بر شما
    باز کن در مادر
    باز کن در
    تا ببینمت یک بار دیگر
    چرخ گردون زآسمان آنسان کوبید بر زمینم
    آسمان قبر هزاران ناله کنده بر جبینم
    تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
    خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم
    کوه به کوه پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
    اشک من در وادی آوارگان آواره گشته
    درد جان سوز مرا بیچارگی ها چاره گشته
    سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
    بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
    غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
    باز کن مادر ببین
    از باده ی خون هستم آخر
    خشک شد یخ بست بر دامان حلقه دستم آخر
    آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
    سر به سر دنیا اگر غم بود من فریاد بودم
    هر چه دل می خواست در انجام ان ازاد بودم
    صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
    بهر صدها دختر شیرین صفت فرهاد بودم

    غم انگیز و دردناک بود لاجرم خلاصه ای از این شعر از آثار زیبای جناب « کارو» را به انتخاب خودم برایتان نوشتم
    تندرست و شاد باشید

  3. Mohsen گفته:

    درود بر شما
    غم اين خفته ي چند
    خواب در چشم ترم مي شكند
    نگران با من استاده سحر
    صبح مي خواهد از من
    كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را
    بلكه خبر
    در جگر ليكن خاري
    از ره اين سفرم مي شكند
    نازك آراي تن ساق گلي
    كه به جانش كشتم
    و به جان دادمش آب
    اي دريغا به برم مي شكند
    دست ها مي سايم
    تا دري بگشايم
    بر عبث مي پايم
    كه به در كس آيد
    در و ديوار به هم ريخته شان
    بر سرم مي شكند
    مي تراود مهتاب
    مي درخشد شب تاب
    مانده پاي آبله از راه دراز
    بر دم دهكده مردي تنها
    كوله بارش بر دوش
    دست او بر در،مي گويد با خود:
    غم اين خفته ي چند
    خواب در چشم ترم مي شكند
    « نیما یوشیج»
    تندرست و شاد باشید

دیدگاه‌ها بسته شده است.