داستانک های شاد – فرار نکنیم

داستانک های شاد – فرار نکنیم

فرار در خیلی جاها اولین راه حل است اما در خیلی جاها هم آخرین راه حل. فرار نکنیم اگر احساس می‌کنیم می‌شود ماند و دوباره ساخت.

 

داستانک شصت و پنجم

کسی دسته‌ گلی در صندوق پست زن پیری گذاشت. گل را برداشت و نگاه به گل‌های رز زرد کرد و فهمید. فهمید که آمده و شاید در همین نزدیکی‌ها باشد. او می‌دانست که برایش گل یعنی رز و رز فقط رنگ زرد. بیش از ۴۰ سال است خبری از او ندارد. نامه‌ای در کنار گل‌های رز بود. باز کرد و خواند.

“درود مادر جان امسال هم مثل ۳۹ سال گذشته امانتی پدر را با عشق تقدیمت می‌کنم، ببخشید که نمی‌توانم بمانم.

                                                                                                                     دخترت رز.”

 

داستانک های شصت و چهارم

مرد، او را در یک گلفروشی مجسم کرده بود. زیبا و جذاب و آراسته. قد کشیده با موهای فرفری مشکی. چشم های سیاه براق. یک سگ زیبای جذابِ همه چی تمام. البته در ذهن مرد همچنان آن سگ پارس می‌کرد، چرا؟ نمی‌داند.

 

مردِ او را در یک گلفروشی مجسم کرده بود. چه دسته گلی بخره این! با این قیمت‌ها حتما یه شاخه گل می‌خره اونم به سختی. با صدای فریاد داداش داداشِ لیلا(خواهر کوچکترش) از فکر و خیال بیرون آمد.

لیلا: داداش، ۱۰۰ تومان میدی شام با دوستام برم بیرون.

: (با عصبانیت) برو از مامان بگیر من ندارم.

 

داستانک شصت و سوم – فرار نکنیم

مرد: می‌خوام برگردم.

زن: به کجا؟

مرد: به جایی که بهش تعلق دارم، به جایی که مال منه، مال خودِ خودم.

زن: پس می‌خوای فرار کنی؟

مرد: کاش می‌تونستم، که اگه می تونستم سال ها پیش فرار کرده بودم.

زن: داری بهونه می‌گیری. دلت از جای دیگه پُره، رفتن زده به سرت.

مرد: نمی‌دونم، شاید همونی که تو میگی. میگی چکار کنم؟

زن: بمون و همین جا را بساز.

مرد: من چه‌کارم که چیزی را بسازم؟

زن: همه‌کاره. دنیای خودتو بساز. مال خودِ خودت. مگه همین را نمی‌خوای؟

مرد ماند و دنیای خودش را ساخت.