حال این روزها تکراری شده. چیزی میان هوا و زمین، سردرگمی، نگرانی و استرس. حالی که نمی شود فهمید چگونه است. تا کجا اینچنین ادامه دارد؟ نمی فهمم، اما امیدوارم، امیدوارم برای …
داستانک شصت و دوم – حال این روزها
زن بعد از رفتن مرد عاشقش شده بود. تقصیر خودش بود، قدرشناس بود که نبود، مهربان بود که نبود، حرف گوشکن بود که نبود، داد نمیزد که میزد، صادق بود که نبود و… ، اما همه این خصوصیات را مرد هم داشت. پس چرا مرد رفت؟ چرا زن نرفت؟ زن بعد از رفتن مرد، عاشق چیه مرد شده بود؟! البته بهتر بود جفتشون با هم میرفتند، در و تخته با هم جور و جور بودند!
این روزها این شکلیه دیگه. آدمها عجیب شدند، دنیا عجیب شده، حال این روزها را هم که دیگه نگم براتون.
داستانک شصت و یکم
اسب را کنار رودخانه برد تا آب بخورد، اما اسب نخورد. به اسب گفت: چیزی شده؟ چرا آب نمیخوری؟ تو همیشه عاشق آب زلال این رودخانه بودی الان چه شده که به آن لب نمیزنی؟ اسب گفت: میل ندارم چیزی از گلویم پایین نمیرود. مرد گفت: از گلویت پایین نمیرود؟! حتی آب؟ اسب گفت: مگر فرقی می کند؟ آب و غذا ندارد. مرد آهی کشید و گفت: میفهمم. اما فکر نمیکردم حال و روز تو هم این باشد. بیا برویم، روز دیگری برمیگردیم و آنوقت هم تو با اشتها مینوشی و هم من با لبخند نگاهت میکنم.
داستانک شصت – حال این روزها
صاحب سیرک وسط صحنه سکته کرد و بر زمین افتاد. اسب ها دور او حلقه زدند و راه می رفتند و شیهه می کشیدند. سگ ها کنارش پارس می کردند و ناله می کردند. آمبولانس رسید و او را به بیمارستان برد. خدا را شکر خطر رفع شد و صاحب سیرک زنده ماند. او صحیح و سالم به سیرک برگشت. اسبها را در آغوش طبیعت رها کرد و سالن سیرک را تبدیل کرد به پانسیون سگها و گربهها.
حال او خوب است و دیگر خوب می داند اسب ها نباید برای انسان ها بپرند و سگ ها نباید برای انسان ها برقصند.
مطلب پیشنهادی:
داستانک های شاد – شاید اشتباه شده