نمی دانم اما شاید لازم باشد گاهی جور دیگر ببینیم، بشنویم و عمل کنیم. شاید اشکال از نوع اصلاح یا تغییر باشد. شاید گاهی باید مسیر را برگشت و مسیر دیگری را امتحان کرد. واقعا نمی دانم، شاید.
داستانک پنجاه و ششم
مرد جوان به کتابفروشی میرود. از راهرو درازی که با گلهای رنگارنگ تزیین شده است می گذرد و به محوطه بزرگ با دنیایی از کتاب های متنوع میرسد. اینجا همه جور کتابی هست و در هر موضوعی میشود کتاب پیدا کرد. مرد جوان به قفسه های مختلف میرود و چند کتابی را ورق میزند. چند نفر دیگر هم در آن محوطه بزرگ مشغول همین کار هستند. پشت این کتابفروشی کافهای است در یک حیاط قدیمی با حوض بزرگ آبی که فوارهاش در وسط حوض خودنمایی میکند. مرد جوان خیلی راحت دنیا کتابهای رنگارنگ را رها میکند و می رود به کافه و پشت یکی از میزهای چوبی کنار حوض مینشیند و به یک قهوه خودش را مهمان میکند. همچنان میشود از حیاط قدیمی یا همان کافه زیبا فضای بزرگ کتابفروشی را دید. مرد جوان همچنان از دور به کتاب های چیده شده در قفسه ها نگاه میکند و جرعه جرعه قهوه خود را مینوشد.
نیم ساعت بعد مرد جوان گارسون را صدا میزند و میگوید: صورت حساب لطفا. گارسون چند دقیقه بعد صورت حساب را میآورد. روی کاغذ صورت حساب اینطور نوشته شده است: قهوه آمریکانو(کتاب یک دانه قهوه از جان گوردون): ۲۵۰۰۰ تومان.
داستانک پنجاه و پنجم – جور دیگر شاید
زن گفت: “همهاش من حرف میزنم، تو گوش میدهی از حرفهام خوشت نمیآد؟ به چی داری نگاه میکنی؟ گوشِت با منه؟ مرد سرش را به طرف زن برگرداند و گفت: هان، چیزی گفتی؟ زن گفت: حدس میزدم، با سنگ حرف میزدم بیشتر به حرفام گوش میداد. مرد گفت: عزیزم چیزی شده؟ زن گفت: به من نگو عزیزم، برو به همون که همه حواست پیش اونه بگو عزیزم. من نیاز به یه همراه دارم، هم صحبت، کسی که به حرفام گوش بده. میفهمی؟ مرد گفت: اره میفهمم و دارم گوش میدم. زن گفت: برو بابا، دیوانه. و رفت. مرد با خودش گفت: چرا انقدر عصبانی بود؟
نیم ساعت بعد صدای فریاد زن از اتاق بلند میشود، پوستت را می کنم، حالا صبر کن و زن از اتاق سریع خارج میشود. دختر با ناراحتی پیش پدر میآید و رو به پدر میگوید: بابا چیزی شده؟ مامان چرا انقدر عصبانیه؟
داستانک پنجاه و چهارم
غلت زد، روی دندهی راست خوابید. خوابش نمی برد. اخبار شبانه تلویزیون خواب را از چشمانش فراری داده بود. البته هرزگاهی خوابش می برد و بعد از مدت کوتاهی از خواب می پرید و دوباره بیخوابی و از این دنده به آن دنده شدن. صبح تشک تختخواب را عوض می کند و بهترینش را میخرد. پیش دوست فیزیوتراپش میرود و کلی ورزش برای دنده ها و کمرش از او می گیرد اما باز اخبار شبانه و باز همان آش و همان کاسه. ماجرا به همین شکل تا یک سال دیگر هم ادامه دار میشود و هر روز صبح تجویز تازه ای برای خود می کند و نیمه شب بعد از اخبارهای طولانی تلاش میکند که بخوابد. امروز تلویزیون سوخت و شب راحت خوابید.