همه ما دوست داریم هر چه سریع تر به مقصد برسیم. بعضی ها عجول هستند و دائما در حال دویدن. بعضی ها فقط می خواهند و کمترین اقدامات را انجام می دهند و عدهای دیگر هم مسیر را دائما اشتباه می روند و فقط غر می زنند. قصد نصیحت کردن ندارم اما یه جاهایی باید صبور باشیم. کمی سکوت، فکر، برنامه را توشه راهمان کنیم و دوباره حرکت کنیم. موفقیت خیلی دور نیست اگر مسیر را درست انتخاب کنیم.
داستانک های شادی افزا هم آرام آرام دارد جلو می رود و خوشحال می شویم شما عزیزان هم در این مسیر ما را یاری کنید.
داستانک چهل و پنجم – صبور باشیم
طرف، اتوموبیل لَکَنتهاش را بر خیابان ایستانده بود، آن هم جلوی پل پیاده رو، روی خط عابر پیاده. هیچی دیگه من مجبور شدم از وسط ماشین ها رد شوم و از وسط باغچهای با آن عرض و ارتفاع زیاد با این همه خرید در دست بیام به پیاده رو. نگاه به ماشین کردم. پژو سفید قدیمی بود البته به نظر من قدیمی تر از اون ماشین، مغز راننده ماشین بود که آنجا پارک کرده بود. دستم پر بود و سنگین و واقعا هم حوصله نداشتم وگرنه شاید زنگ می زدم که بیایند و رسیدگی کنند. البته می دانم این کار هر روز ما انسان هاست. همیشه به خودم می گویم کاش ابتدا از خودمان شروع می کردیم بعد اگر جواب نمی داد تقصیرها را گردن این و آن می انداختیم و پیگیر قانون می شدیم. اندکی همان جا ایستادم و با خیره شدن به آن اتوموبیل در این فکر و خیال بودم که راننده در ماشین را باز کرد. ظاهرا وقتی جلوی پل پارک کرده بود ماشینی دو طرفش نبوده، اما اکنون دو ماشین با فاصله میلیمتری دو طرف پژو سفید خلافکار پارک کرده بودند. راننده چارهای نداشت که به دنبال صاحبان آن ماشین ها بگردد که بتواند رد شود. دیگر منتظر نماندم و رفتم و در دلم گفتم یه جاهایی زورمان به خیلی چیزها نمی رسد و تلاش بی مورد هم نتیجهای نمی دهد در این شرایط بهتر است بجای هر کار نسنجیده دیگری ایمانمان را قوی کنیم. خدایا شکرت، سپاس.
داستانک چهل و چهارم
من دوباره شناور می شوم و آزاد و رها پرواز می کنم به هر سوی این سرزمین. گوشه گوشه این خاک سرای من است. می گردم و می بینم در بهشتی که زاده شدم و مال من است. من پرستوی مهاجر نیستم که دل از اینجا بکنم، ریشه در همین خاک دارم. من دوباره شناور می شوم و حال امروزم را فراموش نخواهم کرد. امروزی که صبوری کردم، تلاش کردم تا توانستم تغییر دهم. امروز دنیای من زیباتر است چون با امید به آیندهای روشن حرکت می کنم. گام بر می دارم و هر لحظه شکرگزار پروردگار هستم که در هر زمان و هر مکان مرا در آغوش امن خود محفوظ نگه داشته است. من ایرانیم و ایران، ایران زمین سرای من است.
دیگر نمی بینم و تا حدی نامه با اشک های من خیس شده است که نوشته های آن قابل خواندن نیست. این آخرین نامهای بود که پدر فرستاد. او آزاد و رها پرواز کرد تا ما هم بتوانیم آزادانه در این سرزمین پرواز کنیم.
داستانک چهل و سوم – صبور باشیم
دستی نامرئی مرا از نردبان پایین کشید، تو کی هستی؟ چکار داری؟ از بالا رفتن من می ترسی؟ می ترسی از اون بالا بیفتم پایین یا حسودیت میشه دارم پله ها را یکی پس از دیگری طی می کنم؟ انقدر به این سوالات ادامه دادم تا بالاخره به حرف آمد و گفت: نه من مخالف پیشرفت تو نیستم. نگرانم که چرا انقدر عجله می کنی. وقت را نباید تلف کنی ولی عجول بودن هم کار دستت میده. گفتم: یعنی چی؟ تو از کجا می دونی من کجا دارم میرم؟ بزار برسم به مقصد بعد بگو چرا و چگونه. گفت: با همین سرعت هم به این زودی ها نمی رسی. باید برنامه ریزی کنی. گفتم: مگر می دانی کجا می خواهم بروم؟ گفت: دقیقا نه اما اینطور که نردبانت رو به آسمان است یا می خواهی برسی به ماه یا می خواهی بروی ستاره بچینی. خندیدم و گفتم: فکر کنم اشتباه گرفتی یا خیالاتی شدی. من مامور اداره برقم، لامپ این کوچه هم سوخته، داشتم از نردبان می رفتم بالا تا لامپ را عوض کنم که شما نگذاشتید. الان هم اگر اجازه بدید دو تا پله دیگه از این نردبان بالا برم، لامپ را عوض کردم و از خدمتتان مرخص میشم. گفت: ببخشید اشتباه گرفتم، تو این شهر خیلی ها هستند که پله ها را سریع می خواهند بالا بروند و به ماه برسند، فکر کردم تو هم یکی از اون ها هستی. گفتم: نه بابا دلت خوشه، ما از اون ها نیستیم. نگفتی تو کی هستی؟ چیزی نگفت و رفت.