داستانک های شاد – تلاش مداوم

داستانک های شاد – تلاش مداوم

لازم است که تکرار کنیم که بشود عادت و باز انقدر تکرار کنیم که آن عادت بشود بخشی از وجودمان و گویی انگار مال ماست و قرار نیست از ما جدا شود. با این تلاش مداوم به نتیجه خواهیم رسید. نترسیم از اینکه اشتباه کنیم، نترسیم از اینکه مجبور شویم مسیرمان را تغییر دهیم. این ها بخشی از زندگی است. این ها خود زندگی است. نیاز به توضیح اضافی نیست و نتیجه همه داستان را فاش خواهد کرد اما گاهی باید آنچنان پر سر و صدا تلاش کرد که همه دنیا بفهمند  که ما مرد عمل هستیم.

 

داستانک های چهل و دوم – تلاش مداوم

خیلی وقت بود به شهر برنگشته بودم، شاید یک ماه، شاید هم دو ماه. به هر صورت برای من هر چه بود خیلی وقت گذشت. هیچ تغییری نکرده، شهر را می گویم. همان ساختمان ها، همان خیابان ها و ظاهرا همان آدم ها. نمی دانم دنبال چه هستم اما باید دوباره از شهر بروم. انقدر می روم و می آیم تا شهر تغییر کند. نمی دانم رفت و آمد من در تغییر شهر تاثیر گذار است یا نه، اما کار دیگری از دست من بر نمی آید.

 

خیلی وقت بود به شهر برنگشته بودم، شاید یک ماه. برای من این یک ماه اندازه یک قرن طول کشید. تبعید ناعادلانه ای بود به دل طبیعت. من برای آنجا ساخته نشدم. جای من در همین شهر شلوغ است، با همه آلودگی ها و سر و صداهایش. می مانم و همین جا را آرام می کنم.

 

خیلی وقت بود به شهر برنگشته بودم، شاید یک ماه. مادرم زنگ زد و گفت نمی خواهی برگردی؟ البته او هر روز زنگ می زد که برگردم و انقدر زنگ زدن های مادر ادامه دار شد که خودمم حس کردم دیگر باید برگردم.

برگشتم به شهر. مهم نبود کجا بودم، مهم این بود که از شهر فرار کرده بودم و به جای دیگری پناه آورده بودم. هر جا بهتر از شهر و شاید بهتر از این شهر. کمتر از ۲۴ ساعت است که دوباره در این شهر هستم. برمی گردم به هر جایی غیر از اینجا.

موبایلم زنگ می زند، لیلی است: الو جانم؟

لیلی: بر می گردی یه کم چیپس و پفک و از این چیزها بگیر. مُردم از بس سبزیجات و میوه خوردم.

من: چشم.

 

داستانک چهل و یکم

پروفسور همان جای همیشگی‌اش نشسته بود، می خندید، اما اصلا خنده دار نبود. می خندید چون نمی دانست در این شرایط چکار باید انجام دهد. دیگر عقلش به جایی قد نمی داد. باز می خندید. پروفسور دوباره با ناامیدی همه چیز را یکبار دیگر بررسی کرد اما فایده نداشت، باز خندید. البته این اشتباهات پروفسور تازگی نداشت و خنده هایش هم تازگی نداشت. در همین حال لیلی وارد اتاق  شد و رو به همسرش گفت: این رادیو قدیمی را ندیدی؟ همسر لیلی جواب می دهد: کمی مشکل فنی داشت، داشتم درستش می کردم. لیلی چشمش به رادیو قدیمی که دل و روده‌اش بیرون ریخته بود افتاد. دستی به کمرش زد و نگاهی به همسرش کرد و گفت: پروفسور دوباره خراب شد، نه؟ لیلی بدون اینکه منتظر جواب باشد سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت و زیر لب با خود گفت: کی سر جای خودش است که این یکی باشد.

 

داستانک های چهلم – تلاش مداوم

دومین باری بود که حرف می زدند، بار اول بر می گردد به ۱۰ سال پیش، زمانی که می خواستند همه چیز را تغییر دهند و امروز برای دومین بار همان حرف ها را تکرار کردند اما با کمی تغییر. کمی عمل را چاشنی حرف هایشان کردند و تازه متوجه شدند که با حلوا حلوا دهنی شیرین نمی شود. شروعی با یک برنامه ریزی منسجم. حرفای ناب در کنار تلاشی مداوم. دارند خوب پیش می روند و من می دانم که روزی به تمام خواسته هایشان خواهند رسید.

 

دومین باری بود که حرف می زدند، بار اول کنارشان نبودم. جانم چه می گویید؟ همه با هم صحبت نکنید نمی فهمم. چقدر صادقانه و بی ریا خواسته های خود را مطرح می کنند و چقدر آشناست این زبان بیگانه. حرف های آن ها هیچ الفبایی ندارد اما می شود فهمید و سریع به آن ها پاسخ داد. مگر ما از همین ها نیستیم؟ آن هم با زبان شیرین فارسی. شمرده هم صحبت می کنیم تا همه بفهمند، اما چرا جوابی نمی آید؟ شاید باید بیشتر صبر کنیم و بیشتر تلاش کنیم. (تهران – شیرخوارگاه آمنه)