داستانک های شاد – شادی نزدیک است

داستانک های شاد – شادی نزدیک است

حتی اگر امروز، روز ما نباشد فقط لازم است که باور کنیم که پروردگار همه جوره هوای ما را دارد و وقتی خیالمان راحت شود که پشتمان گرم است آنگاه یا شاد می شویم یا مطمئن می شویم که شادی نزدیک است. نوشتن حالمان را خوب خواهد کرد حتی اگر امروز، روز ما نباشد.

 

داستانک سی و نهم

هر کس که آوازش را شنیده بود فکر می کرد که او غمگین است و از چیزی رنج می برد اما این طور نبود. او این سبک موسیقی ملایم و آرام را دوست داشت و احساس می کرد با آرامش راحت تر می تواند پیام خود را انتقال دهد. پیام صلح، پیام سلامتی، پیام همبستگی، پیام شادی. او شاد بود و دوست داشت شادی افزایی کند. البته شاید خودش نمی دانست دیگران با آواز او غمگین می شوند و شاید هم می دانست و اعتقاد داشت که آغازگر هر شادی عمیق غم است. او همیشه می گفت شادی نزدیک است باید صبوری کرد و توکل. لیلی خوب می دانست، خوب می فهمید و خوب می خواند.

 

داستانک های سی و هشتم

حالا سه شب است که اینجایم و معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونم. برنامه ام برای یک هفته است اما با وضعی که پیش آمده فکر کنم حالا حالا اینجا موندنیم. حتما می پرسید چه وضعی. یه چیزی بین هوا و زمین. از اونجا مونده از اینجا رونده . تکلیفم با خودم معلوم نیست و انتخاب برام سخته که کجا برای زندگی مناسب تره. شاید بالاخره برگردم و شاید هم بمونم. نمی دونم واقعا تصمیم برام سخته، دارم دیوانه میشم. (اینجا ایران است، سال هزار و چهارصد و …)

 

حالا سه شب است که اینجایم و دلم می خواهد تا همیشه اینجا باشم. البته یه حس و تجربه ای بهم میگه که بیشتر از یک هفته خسته کننده بشه. اینجا خیلی قشنگه اما از یکنواخت شدن می ترسم. ترس هم دارد، یکنواختی آدم را به پوچی می رساند. البته که خیلی چیزهای دیگر هم مهم است، رفاه، آرامش و آسایش که باعث ماندگاری می شود اما هر موقع داستان یکنواختی پیش میاد باید ازش فرار کرد. باید ترسید و راه فراری پیدا کرد. نه اجازه نمیدم. اینجا اگر بهشت هم باشد اگر حس کنم دارم به یکنواختی میرسم راه فرارم را پیدا می کنم.

 

داستانک های سی و هفتم – شادی نزدیک است

به دسرهایش مشهور بود. و به عشقش به سیاهی. آشپز معروفی نبود و رضا صادقی هم نبود. او تنها بود و شیرینی دوست داشت. تنهایی خود را با شیرینی پر می کرد و عادت کرده بود به سیاهی. دسر و شیرینی را نمی خرید و می پخت بخاطر اینکه کفگیرش به ته دیگ خورده بود وگرنه شاید خیلی تمایلی هم به این کار نداشت. او یک مادر بود که فرزندانش کنارش نبودند.

 

به دسرهایش مشهور بود. و به عشقش به سیاهی. به سیاهی شب، به پر سیاه کلاغ، به گیسوی باز مشکی یار و هر چیزی که رنگ سیاه به خود گرفته بود. هر روز صبح کرکره مغازه خود را بالا می داد و شروع می کرد به پختن و فقط چند ساعت بعد از باز کردن مغازه، اطراف مغازه جای سوزن انداختن نبود. مردم صف می کشیدند تا از دسرها و شیرینی های او بخرند و بخورند. او هنوز عاشق سیاهی بود. جمعه ها مغازه را باز نمی کرد و به عشقش می رسید. قطعه شماره ۲۴، آرامگاه ابدی یار.

 

به دسرهایش مشهور بود. و به عشقش به سیاهی. اما آن روز، روز دیگری بود. لباس سیاهش را درآورده بود و کت شلوار سفید یخچالی با کراوات قرمز جیغ پوشیده بود. آن روز سر در مغازه اش نوشته بود امروز را هم جشن می گیریم و سهم شادی من در این روز مبارک به شما، دو تکه شیرین از دسرهای خوشمزه به صورت رایگان به انتخاب خودتان است. کامتان شیرین و مواظب قند خونتان باشید.

 

مطلب پیشنهادی:

داستانک های شاد – گاهی باید تغییر کرد