انتظار چیز عجیبی است، همراه و همسایه صبر برای روزهایی که قرار است بیایند. روزهایی شاد و شادی بخش. انتظار شیرین است برای روزهایی که امیدواریم زود بیایند و دیگر نروند. این روزها فقط می نویسم با اینکه دوست دارم کار بیشتری انجام دهم. شما هم همراه من شوید و بنویسید تا شاید زودتر برسد روزهای شیرین.
داستانک چهل و هشتم – انتظار شیرین
لاشه، لب رودخانه افتاده بود. چشمانش بسته بود. نه، خواب نبود، زنده نبود. آرامش را از کنار رودخانه هم گرفتند. قبلا حداقل به مرده ها در این دنیا احترام می گذاشتند اما ظاهرا امروز همان را هم نداریم. البته تقصیر خودمان هم هست وگرنه حداقل بجای لاشه می گفتند جسد. البته من و امثال من چه تقصیری داریم؟ چرا ما باید به این راحتی کشته شویم و عده ای دیگر حتی محافظ شخصی برای محافظت از جانشان داشته باشند؟ انتخاب با ما نبود، قبول کنید. ما را به اینجا انتقال دادند وگرنه می توانستیم در یک جای امن زندگی کنیم، جایی که حداقل امنیت جانی داشته باشیم. می دانم همچنان به دنبال توجیه هستید و خودتان را برتر و بالاتر می دانید. حتما به خودتان هم حق می دهید؟ جالب است!
او دیگر حوصله جر و بحث کردن را نداشت. به طرف دیگر رودخانه رفت و با عصبانیت با پاهایش سنگی را به داخل آب پرتاب کرد و حلقه های آب را که اطراف سنگ شکل گرفتند را تماشا می کرد، حلقه هایی که بزرگ و بزرگ تر شدند تا کل رودخانه را احاطه کردند. سگ برگشت و نگاه دیگری به جسم بی جان سگ انداخت، صورتش را لیس زد و رفت.
داستانک های چهل و هفتم
پنجمین بار بود که مرا تیرباران می کردند، چهار بار اول را یادم نیست، بار پنجم هم همینطور. پس طبق حافظه من می تواند خیلی بیشتر از پنج بار این اتفاق افتاده باشد. سوال اینجاست که چرا من هنوز زنده ام؟ شاید هم نباشم و خودم ندانم. دارم فرار می کنم و ظاهرا این بار هم جان سالم به در بردم. دنبالم می دوند، تعدادشان زیاد است. چرا امکان فرار به من می دهند که بعد بخواهند مرا مجددا دستگیر کنند؟ نفسم دیگر بالا نمی آید و نمی توانم ادامه بدهم. روی زمین می افتم و باز از خواب می پرم. نفس نفس می زنم. این چندمین بار بود که تیرباران شدم؟ یادم نیست.
پنجمین بار بود که مرا تیرباران می کردند، اولین بار تیرهای خشم تو بر دلم نشست. دومین بار با نگاهت مرا تیرباران کردی، زمانی که نخواستی من را ببخشی و نگاهی به من کردی که یعنی برو. سومین بار کار خودم بود، غرورم مرا تیرباران کرد. چهارمین بار به دنبال این بودم که تیر خلاص این ماجرا را شلیک کنم، اما… . پنجمین بار همین امروز است. رگبار گلوله های تو پایان ندارد. تو رفتی و من هنوز تیر می خورم.
داستانک چهل و ششم – انتظار شیرین
بعضی سفرها به پایان نمیرسند و بعضی جادهها ناتمام میمانند و اینجا من هنوز به پایان می اندیشم و انتظار یک آغاز دیگر عذابم می دهد. انتظار شروع یک سفر دیگر بین امید و ناامیدی گم شده است و هر روز به یک سو می رود. انتظار روزهای بهتر، انتظار سفرهای بی پایانی که بیشتر شوند یا انتظار برای آغازی دوباره که سخت نباشد. اما انتظار برای روزهای بهتر، شیرین است و امید برای روزی که در همین نزدیکی ها خواهد آمد. نوشته هایم دیگر بو می دهند، بوی بی حوصلگی. می نویسم انگار فقط نوشته باشم و بهانه های مختلفی که فرار کنم از نوشتن دائما مرا نوازش می کنند. بی حوصلگی عذابم می دهد با اینکه می دانم دل کندن از این نوشتن ها سخت است. این حال این روزهای من است اما متنظر خواهم ماند و می دانم حالم به زودی زود بهتر خواهد شد.
همسرم در را باز می کند و وارد اتاق می شود و عذرخواهی می کند که وسط نوشتن های من پابرهنه پریده است. می گوید هیجانی که می شوم می خواهم بگویم و نمی توانم صبر کنم. من می گویم ده دقیقه صبر می کردی من خودم می آمدم. عذرخواهی می کند و می رود. صبر او هم دارد ته می کشد و من هم. حق دارد و من هم. حال این روزهای ما را دیدید، حال شما این روزها چطور است؟