قضاوت نکنیم حتی اگر با گوشهایمان می شنویم، حتی اگر با چشمهایمان میبینیم. کسی چه میداند شاید من و شما اشتباه میکنیم که انقدر مطمئن، قاطع و با فریاد حرف میزنیم. کسی چه میداند شاید هیچکدام از اینها واقعیت ندارد و واقعیت چیزی است که ما نمیشنویم و نمیبینیم.
داستانک شصت و هشتم – قضاوت نکنیم
مردی عاشق دختری شد.
قصه تکراری همیشگی. با یک نگاه عاشق میشود، آن هم یک دل نه صد دل و با یک تلنگر فارغ. آخه این چه کاریه؟! زندگی بدون عشق و عاشقی مگه چشه؟ راحت و پاکیزه به همه کارات و علایقت همه میرسی.
اما آن مرد به این حرف ها اهمیتی نمیداد چون عاشق شده بود. او فقط عشق را میشنید و عشق را میدید.
اسم این دیوانگیه. آخرش که چی؟ فکر می کنی با رسیدن به یار به همه خواسته ها و آرزوهات میرسی؟ نه عزیزم تازه اول بدبختیه. تازه میفهمی توی چه دامی افتادی و به این راحتیها هم نمیتونی خلاص بشی.
اما مرد تصمیمش را گرفته بود. جلو رفت، گفت و سرانجام به معشوقش رسید. عشق، شور و هیجان زندگی، آرامش و حال خوب را میشود در چشمانش دید.
والا من که چیزی نمیبینم. شما باید بری خودتو درمان کنی. “آخرین حرفهای من در مطب روانپزشک”
داستانک شصت و هفتم
مرد یک خودنویس برای خودش خرید. این اولین خودنویسی بود که برای خودش میخرید. همیشه ماریا همسرش این کار را میکرد. در اصل او همه چیز میخرید: خوراک، لباس، حتی کتاب و خودنویس. خوب یا بد، زشت یا زیبا، اکثر انسانها وقتی چیزی یا کسی هست قدردانش نیستند اما وقتی نیست … . اما، اما این اولین و آخرین خودنویسی بود که آن مرد برای خودش خرید.
داستانک شصت و ششم
سر ساعت دوازده از اداره بیرون میآیند. ساعت اداری تمام نشده اما آنان دیگر کار نمیکنند. کار نمیکنند چون میدانند دیگر کار کردن در این اداره فایدهای ندارد. باید همگی تصمیم بگیرند که کجا و چه شکلی کار کنند. شاید هم بهتر باشد برای مدتی اصلا کاری انجام ندهند تا اشتباهی رخ ندهد که اگر حداقل سودی نمی کنند ضرر هم نکنند. البته اینها تفاسیر من است و حال آنها را خودشان میدانند و بس. راستش را بخواهید هنوز من دقیق نمیدانم برای چی در این ساعت از اداره بیرون میآیند.
مطلب پیشنهادی:
داستانک های شاد – فرار نکنیم