انتخاب ها و تصمیم های ما با کیفیت زندگی رابطه مستقیم دارند. اگر تصمیم درستی بگیریم به راحتی می توانیم در مسیر زندگی مطمئن حرکت کنیم و تصمیمات اشتباه مثل چاله هایی هستند که نه تنها زندگی را متوقف می کنند بلکه بیرون آمدن از این چاله ها کار زمان بر و سختی خواهد بود.
در دل داستانک های خود زیر همین مطلب بنویسید که چقدر درست تصمیم می گیرید.
داستانک های سی و ششم – تصمیم درستی بگیریم
خاله وقتی من چهار ساله بودم ازدواج کرد. الان دوتا دوقلو داره، دوتا دختر و دوتا پسر که روی هم می شوند چهارتا. الان چهل سال از ازدواج خاله می گذره و من چهل و چهار سالمه. ظاهرا عدد چهار برای من عدد شانسه و من امسال منتظر یک اتفاق مبارک هستم و واقعا نمی تونم تا چهل، چهارده یا حتی چهار سال دیگه صبر کنم.
خاله وقتی من چهار ساله بودم ازدواج کرد. از اون روزها چیزی یادم نمی یاد یعنی هیچی یادم نمی یاد. بعضی وقت ها به خودم میگم که چرا خاله باید وقتی من چهار سالم بود ازدواج می کرد؟ یا قبل از به دنیا آمدن من ازدواج می کرد که پسر خاله و دختر خاله هام بشوند هم بازی من یا ازدواج نمی کرد تا من چهارده سالم بشه که حداقل از عروسی خاله چیزی یادم بمونه. به هر صورت دارم بهونه میارم. خاله همه جوره عزیزه. چه من چهار سالم باشه، چه چهارده سال و چه چهل سال و ربطی هم به ازدواج خاله نداره.
خاله وقتی من چهار ساله بودم ازدواج کرد و چهل ساله مامانم هر وقت من را می بینه این عروسی را برام کالبدشکافی می کنه. الان خاله چهارتا بچه داره و خودش یادش نیست که توی عروسیش من چهار سالم بود، پس چرا مامان هر بار این موضوع را به من یادآوری می کنه؟
اون روز مامان مثل همیشه اومد تو اتاق من که خاطرات عروسی خاله را برام دوره کنه. اما مامان اون روز حال عجیبی داشت هم خوشحال بود و هم ناراحت. با لبخند عکس من را از روی طاقچه برداشت و با گوشه چارقدش من و تمیز کرد و زل زد توی چشمای من و گفت مبارکه.
داستانک های سی و پنجم
در داستانی که می خواهم بگویم، سه نویسنده سه جور مختلف آن را نوشته اند. یکی از روی منطق و استدلال، یکی از روی عشق و احساسات و دیگری آن طور نوشته است که هر چه آمد خوش آمد و فقط نوشته است. داستان اولی داستان خشک و بدون روح است و پر است از قوانین سفت و محکم. دومی، رمانتیک و عاشقانه اما بدون هیچگونه عقل و منطق و سومی، داستانی است در جایگاه مناسب، منطقی آمیخته شده با احساس، قوانینی پر از رنگ و نور. داستان سومی داستان زندگیست.
در داستانی که می خواهم بگویم، سه نویسنده سه شخصیت اصلی این داستان هستند. هر سه عاشق نوشتن هستند اما هر کدام با عقاید و باورهای مختلف. در دل این داستان سه داستان وجود دارد که رنگ و بوی هر کدام متفاوت است و هر مخاطب می تواند تصمیم بگیرد که به کدام سمت و سو حرکت کند. فقط یادمان باشد انتخاب ما انتخاب یکی از این داستان ها است نه انتخاب یکی از این نویسنده ها.
در داستانی که می خواهم بگویم، سه نویسنده با هم سر جنگ دارند که من اول آمده ام و این داستان مال من است، حق من است، ایده و فکر من است. این داستان پایانی باز دارد نه بخاطر اینکه شما تصمیم بگیرید که پایان آن چه باشد بلکه بخاطر اینکه نشد که به پایان برسد.
داستانک های سی و چهارم – تصمیم درستی بگیریم
دوستم به موبایلم زنگ زد و گفت: الو کیوان، هنوز خونه ای؟
من: صبح بخیر، اره، چطور؟
دوستم: صبح بخیر، می پوسی، خوب بیا بیرون.
من: من اینجا راحت ترم.
دوستم: همه چی درست شد نگران چی هستی؟
من: تا نقشه سبز نشه من هنوز نگرانم. سبز کامل.
دوستم: دیوانه ای.
من: اره دیوانه سلامتی خودم و دیگران.
دوستم با عصبانیت: دیگران کی هستند؟ دلت خوشه. این ها چقدر به سلامتی تو اهمیت می دهند؟
من: نمی دانم، قضاوت هم نمی کنم. اما من که می توانم، پس اهمیت می دهم. شاید اگر آن ها هم می توانستند اهمیت می دادند.
دوستم: دل خجسته ای داری، یادت میره کجا داری زندگی می کنی.
من: من از خودم شروع می کنم شاید بتوانم به افراد دیگر هم یاد بدم که اگر هر کسی از خودش شروع کند همه چی درست میشه. باید مسئولیت زندگی خودمان را بپذیریم و با انداختن تقصیر گردن این و آن چیزی درست نمیشه.
دوستم: من حریف تو نمیشم، خداحافظ
من: زنگ زدی همین را بگی؟ الو؟ الو؟ … قطع کرد.
دوستم به موبایلم زنگ زد و گفت: کیوان من حوصله هیچ کاری را ندارم. انگار یه چیزی داره روی قلبم فشار میاره. انواع و اقسام فکرها توی مغزم دارن رژه میرن. کلافه شدم. دلم یه آرامش خوب می خواد. یه سفر هیجان انگیز.
من: وابستگیت را کم کن بعد نتیجه را ببین.
دوستم: یعنی چی؟ چطوری؟ چرا شعار میدی؟
من: بنویس، همه حس و حال و افکارت را هر روز بنویس. اجازه نده چیزی توی ذهن و قلبت باقی بمونه، همه را بیار روی کاغذ. بعد اینطوری رو به روی آن ها هستی و می توانی راحت تر تصمیم بگیری. با نوشتن از محاصره احساسات و افکارت رها میشی و می توانی راحت تر کنترل کنی.
دوستم متعجب جواب داد: بنویسم؟ حوصله ندارم. یعنی چی بنویسم، مگه من نویسندم؟
من: نوشتن حوصله نمی خواهد و فقط باید شروع کنی به نوشتن. خیلی از نویسنده های بزرگ جهان از همین جا شروع کردند.
دوستم: نمی دونم. فعلا خداحافظ
من: خداحافظ و با خودم گفتم ما انسان ها موجودات عجیبی هستیم.