شاید یکی از زیباترین کارهایی که می شود با داستانک های خودمان انجام دهیم این است که با آن ها زندگی کنیم. حس و حال زندگی را به داستان انتقال دهیم. دوست داشتن های زندگی و آنچه در زندگی برایمان خوشایند نیست همه این ها می شوند داستان زندگی و حتما این احساس به مخاطب هم منتقل خواهد شد.
بی صبرانه منتظر داستانک های زیبا شما عزیزان هستم. پایین همین مطلب در قسمت دیدگاه ها جای داستانک های شما خالی است.
داستانک های پانزدهم – داستان زندگی
چطور ممکن است یک نفر همه جا باشد؟ انگار مویَش را آتیش می زنند، یهو مثل جن بو داده ظاهر میشه. یکی نیست بگه اصلا به تو چه؟ تو چکاره ای؟ … دوباره سعید از راه رسید و من را از افکارم بیرون آورد.
سعید: باز هم داری فکر می کنی؟ دوباره امیر دخالت کرد؟ بهش بگو به تو ربطی نداره و خلاص و انقدر هم هر روز اعصاب خودت را سر هیچ و پوچ خورد نکن… و همچنان کلی درس اخلاق داد و رفت. باز من ماندم و افکارم، اصلا به تو چه، تو از کجا پیدات شد، داستان من و امیر به خودمان ربط داره، تو چکاره ای، نخوام کسی من و نصیحت کنه کیو باید ببینم و…
چطور ممکن است یک نفر همه جا باشد؟ شده نخود آش، حتما خودش را هم علامه دهر میدونه. این اعتماد به سقفه، اعتماد به نفس نیست! خدا جون یه ذره از این پررویی را هم به ما عنایت بفرما. بعد تازه هر جا هم می رسه میگه: البته من دخالت نمی کنم هر جور خودتون صلاح می دونید. عزیزم اسم این کاری که داری انجام میدی دخالته، دایره المعارفت خرابه برو تعمیرگاه.
چند ساعت بعد …
من: ببخشید آقای مرتضوی را ندیدید؟
: نه خیلی وقته پیداش نیست، دیدینش به من هم خبر بدید.
من: این هم که هر موقع کاریش داری پیداش نیست، یکی نیست به این آقا بگه تو که کار مشاوره را دوست نداشتی چرا این شغل را انتخاب کردی؟ تو الان باید همه جا باشی، بعد حالا نیستی؟ یعنی چه؟ …
چطور ممکن است یک نفر همه جا باشد؟ الانه که پیداش بشه. … اینا اومد.
: سلام، خوبی؟ آقا فردا قرار گذاشتم با بچه ها بریم سینما و بعدش هم عشق و حال، ساعت ۷ دم در دانشگاه.
من: نه من نمی یام کار دارم.
: چکار داری؟ لوس نکن خودتو، ساعت ۷
من: نه من امتحان دارم نمی تونم بیام
: خوب با بچه ها هماهنگ می کنم یه روز دیگه بریم سینما که تو هم بتونی بیای، خوبه؟
من: نه من نمی تونم بیام، من کلا سینما دوست ندارم.
: چی دوست داری؟ بگو همون که دوست داری را ردیف می کنم.
من: نه من کلا دوست ندارم با شماها بگردم.
: درد، من خر و بگو اومدم دنبال تو … و رفت
من: یعنی رفت، یعنی دیگه نمی یاد؟ اما می دونم که یه جای دیگه که نباید باشه باز ظاهر میشه.
داستانک های چهاردهم
پانزده روز است که دانشگاه نرفته ام، اما هنوز هر روز صبح بلند می شوم و به بهانه رفتن به دانشگاه از منزل خارج می شوم، شاید این بهترین راه برای آزادی من از این خانه است. این خانه بهشت هم باشد من دوست دارم لحظاتی بیرون از این بهشت باشم تا مفهوم تضاد را بفهمم، بد و خوب را تشخیص بدهم. نمی دانم این راهی که میروم به کجا می رسد و اصلا این راهش هست یا نه اما اگر کسی جلویم را نگیرد پانصد روز دیگر هم همین کار را انجام می دهم.
پانزده روز است که دانشگاه نرفته ام، ساعت ۸ شب رسیدم خانه. بابا بدون اینکه جواب سلام من را بدهد گفت: کجا بودی تا این وقت شب؟ من هم با ترس و لرز گفتم: هنوز سر شب است، دانشگاه بودم. بابا گفت: کدوم دانشگاهی تا این وقت شب باز است؟ و من در جواب گفتم: کلاس فوق العاده داشتیم.
بابا نگاهی به من کرد و با اخم سکوت کرد. فکر کنم مفهوم نگاه بابا این بود که دختر درس بخوان آخرش یه چیزی بشی. من هم در دلم به بابا جواب دادم، از همین می ترسم که درس بخوانم و آخرش هم چیزی نشم. خسته بودم رفتم به اتاقم که بخوابم، فردا شانزدهمین روز است که من قرار است به دانشگاه نروم و امیدوارم اینطوری حداقل یه چیزی بشم.
پانزده روز است که دانشگاه نرفته ام، غیبت هایم زیاد شده است و فکر کنم روزی که تصمیم بگیرم بروم دانشگاه باید به قصد حذف تمام درس هایم بروم. جالبه هیچ کس هم این وسط نیست که بگه کجا بودی؟ انگار همه چیز دارد طبق روال عادی پیش می رود. دارم یواش یواش شک می کنم شاید قبل از این همه چیز غیر عادی بوده و الان عادی شده، پس همچنان ادامه می دهم تا به نتیجه برسم.
داستانک های سیزدهم – داستان زندگی
درِ گل فروشی را باز کردم و رفتم تو، سلام، آقا ببخشید اسم این گل چیه؟ گل فروش گفت: مینا. اسم این چیه؟ گل فروش گفت: مریم. یه کم دیگه بین گل ها گشتم و با عطر و رنگ اون ها کیف کردم و دوباره پرسیدم این چی، اسم این چیه؟ گل فروش یک نگاه معناداری به من کرد گفت: اینجا اصغر نداریم، همه نامحرمند، بفرمایید و من را کمی نامحترمانه به بیرون مغازه هدایت کرد.
درِ گل فروشی را باز کردم و رفتم تو، سلام کردم و به آقای گل فروش گفتم که یک دسته گل بزرگ به سلیقه خودشان برام درست کنند. گل فروش پرسید برای چه مناسبتی؟ من گفتم برای سالگرد ازدواج. گل فروش مشغول شد و من هم داخل گل فروشی داشتم با گل ها عشق بازی می کردم که گل فروش گفت بفرمایید خانم، دسته گلتان آماده است. من نگاهی به دسته گل کردم و گفتم: همش رز؟ گل فروش گفت: بهترین گل برای هدیه سالگرد ازدواج رز است. من نگاهی دیگه به دسته گل رز و گل های داخل مغازه کردم و گفتم: نه رز دوست ندارم، چند تا شاخه از مریم بزارید، دو تا شاخه گل آفتابگردون و با این گل های ریزتون هم تزیینش کنید. گل فروش به من نگاه کرد و من خوب فهمیدم که ماندن بیجا مانع کسب است و خداحافظی کردم و رفتم.
درِ گل فروشی را باز کردم و رفتم تو، قصد خرید گل نداشتم و فقط می خواستم هوایی بخورم و عطر گل های خوشبو را استشمام کنم و از این دیدن این همه رنگ و طراوت لذت ببرم و در همین حال و هوا بودم که مردی به من نزدیک شد و گفت: ببخشید خانم می تونم کمکتون کنم؟ من که منتظر همچین برخوردی نبودم گفتم: شما؟ مرد گفت: در خدمتم، گل فروشی متعلق به خودتان است، اگر انتخاب کردید بفرمایید تزیین کنم. من گفتم: نه ممنون و با ترس از مغازه بیرون آمدم. تپش قلب گرفته بودم و با خودم گفتم همین هوای آلوده خیابان های تهران بهتر است.
درود بر شما
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
«شهریار »
درود بر شما
سپاسگزارم
درود بر شما
آسيمه سر رسيدي از غربت بيابان
دلخسته ديدمت در آوار خيس باران
وامانده در تبي گنگ ناگه به من رسيدي
من خود شکسته از خود در فصل نا اميدي
در برکه ی دو چشمت نه گريه و نه خنده
گم کرده راه شب را سرگشته چون پرنده
من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم
پيدا نمي شدي تو شايد که مرده بودم
من با تو خو گرفتم از خنده ات شکفتم
چشم تو شاعرم بود تا اين ترانه گفتم
در خلوت سرايم يکباره پر کشيدي
آنگاه اي پرنده بار دگر پريدي
« اکبر آزاد»
درود بر شما
سپاسگزارم