داستانک یک احساس نوشتن است و حس این نوشتن می تواند کودکانه باشد یا مربوط به بزرگ تر ها، می تواند مربوط به گذشته، حال یا آینده باشد، می تواند واقعی یا تخیلی باشد اما هر چه باشد باید حال آدم را خوب کند حتی اگر داستانک غم انگیزی باشد.
شما هم امتحان کنید، کار سخت و پیچیده ای نیست. پایین همین مطلب داستانک های زیبایتان را ارسال کنید تا همه در این حال خوب با هم شریک باشیم.
داستانک های نهم – احساس نوشتن
چرا دستم می لرزد؟ فرصت فوق العاده ای است. اما من نمی خواهم. قدرت تصمیم گیری دارم که، ندارم؟
: همه منتظرند، قرار گذاشتند. اصلا تو خودت مگه موافق نبودی؟
من: بودم اما … اما الان عذرخواهی می کنم، نمی توانم.
: فکراتو کردی؟
من: کاملا
: با اینکه این راهش نیست اما ظاهرا خواهش و التماس دیگر فایده ندارد.
من: امضاء نمی کنم. می دانم پذیرفته بودم اما تصمیمم عوض شد. به نظر من شروع نکردن بهتر از یک شروع اشتباه است. من را ببخشید.
و داماد از محضر خارج می شود.
کارگردان: کات، عروس خانم شما نشستید می خندید؟ باید زار زار گریه کنید. دوباره می گیریم…
چرا باید دستم می لرزید؟ البته من مقصر نبودم سنگین بود.
: شصت بار تمرین کردی سنگین بود؟ طرف را آتیش زدی.
: بزرگش می کنی، چیزی نشده. اتفاقه دیگه
: (با عصبانیت) اتفاقه دیگه؟! آخه مگه این کاری داره نگاه کن چایی ها رو آرام می ریزی توی فنجان ها میاری تعارف می کنی. اصلا تو فقط بیار و نریز، نمی خواد کار دیگه ای انجام بدی. این دوازدهمی بود پرید. حداقل اجازه بده یه مرحله جلوتر برید بعد اگر به تفاهم نرسیدید، به هم می زنیم.
چرا باید دستم می لرزید؟ خراب کردم. این همه راست و دروغ سر هم کردم، این همه تعارف و تعریف واقعا نیاز نبود، همه چی را برای چی از همان روز اول گفتم؟! باید بجای این همه وراجی یه کم روی دستام کار می کردم. چرا من اینطوری هستم؟! این شاخه گل مگه چقدر سنگین بود که از دستم افتاد و نتوانستم بهش بدم. ول کرد رفت دیگه، پس چی خودش خم می شد گل را بر می داشت.
تمام آرزوهام، رویاهایی که ساخته بودم …
دختر خانم دوان دوان به سمت من آمد و گفت: ببخشید من روی پیشنهادتان فکر کردم نظر من مثبت است، فقط سند خانه ۷۰۰ متری که فرمودید به نام شماست؟
من: (به لکنت افتادم) مَ مَ مَ من، خا خا خا خانه ….
آخیش رفت، امیدوارم دیگه بر نگرده.
داستانک های هشتم
همین چند دقیقه پیش بود که اتفاقی که نباید بیفتد افتاد. شکارچی بی رحمی که به پرنده زیبای خانه مادربزرگ بی هدف شلیک کرده بود، بی هدف هم آدم کشت. اصلا مگه قتل هدف می خواهد؟ چه هدف احمقانه ای می تواند پشت یک قتل باشد؟ انتقام؟ حسادت؟ دنیای عجیبی شده با اتفاق های عجیب تر.
همین چند دقیقه پیش بود که اتفاقی که نباید بیفتد افتاد. اخراج شد، یعنی بالاخره اخراج شد. او فقط در محل کار می خوابید. به ظاهر بیدار بود اما در باطن خواب بود. شیفت صبح و شب هم برایش فرقی نداشت و خواب بود. نمی دانم با چه بندی استخدام شده بود؟ انگار خیالش راحت بود که جایی هست که بتواند کار شرافتمندانه ای داشته باشد وگرنه حداقل شیرفهم می شد اگر قصد کار کردن دارد ابتدا باید ترک کند. البته درست که فکر می کنم این اتفاق دیر یا زود باید می افتاد.
همین چند دقیقه پیش بود که اتفاقی که نباید بیفتد افتاد. شکست، ابتدا کاسه و بعد قلب من. با چه عشقی درون کاسه خالی شعله زرد نذری، شکلات ریخته بودم و با گلبرگ های گل رز طوری تزیین کرده بودم که کسی شک نکند. البته نمی دانم خودش می فهمید یا نه؟ به هر صورت دیگر فرقی نمی کند. فقط نگرانی من از بعد این ماجراست که دیگر چی قرار است بشکند. سر من؟ قلب او؟ نمی دانم.
داستانک های هفتم – احساس نوشتن
داشتیم با بچه های فامیل توی باغچهی مادربزرگ بازی می کردیم که ناگهان صدایی شنیدم و چیزی از لای شاخه های گردو افتاد زمین، ناخودآگاه ترسیدم و به داخل خانه فرار کردم و بچه های فامیل هم به دنبال من. از پشت پنجره یواشکی نگاهی به حیاط انداختیم تا بفهمیم صدای چی بود و چه چیزی از درخت افتاد. چیزی که روی زمین افتاد یک توپ پلاستیکی بود. از یک طرف برایمان جذاب بود که یک توپ توی حیاط هست و دوست داشتیم برویم و بازی کنیم از یک طرف می ترسیدیم که نزدیک شویم. رفتیم به مادربزرگ گفتیم و پشت مادر بزرگ پناه گرفتیم و با هم به حیاط رفتیم. مادر بزرگ از وحشت ما متعجب شده بود، وقتی مادربزرگ توپ را برداشت و گفت ببینید بچه ها یک توپ است و خطری ندارد ناگهان زنگ در به صدا در آمد. بچه ای هم سن و سال های خودمان پشت در بود و گفت: ببخشید توپ ما افتاده توی حیاط، مادر بزرگ توپ را به او داد و ما حس و حالی داشتیم بین خوشحالی و ناراحتی برای توپ بی خطری که متعلق به ما نبود.
داشتیم با بچه های فامیل توی باغچهی مادربزرگ بازی می کردیم که ناگهان صدایی شنیدم و چیزی از لای شاخه های گردو افتاد زمین، رفتم جلو ببینم چیه که داد زدم گردو، بقیه بچه ها هم آمدند کنار من و آن ها هم داد زدند گردو. انگار اولین گردو زندگیمان را می دیدیم و البته تازه متوجه شدیم که آن درخت بزرگ، درخت گردو است و کلی گردو دارد. از اون روز به بعد هر روز با بچه ها به خانه مادربزرگ می آمدیم و کنار درخت گردو می نشستیم و منتظر بودیم که گردویی پایین بیفتد و همه با هم داد بزنیم گردو.
داشتیم با بچه های فامیل توی باغچهی مادربزرگ بازی می کردیم که ناگهان صدایی شنیدم و چیزی از لای شاخه های گردو افتاد زمین، ترسیدم، بچه های فامیل هم با من ترسیدند. چیزی که روی زمین بود وحشناک بود. پرنده ای در حال بال زدن که پر سمت راستش قرمز بود. هراسان دویدیم به سمت خانه و داد زدیم مادربزرگ پرنده ای با بال قرمز افتاده رو زمین. مادربزرگ که درست متوجه نمی شد با ما به سمت حیاط آمد. مادربزرگ پرنده را برداشت و گفت ای خدا نشناس ها و امروز دیگر مادربزرگ نیست و من خوب حال آن روز مادربزرگ را می فهمم.
درود بر شما
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه
ای ترس تنهای من اینجا چراغی روشنه
اینجا یکی از حس شب احساس وحشت میکنه
هرروز از فکر سقوط با کوه صحبت میکنه
جایی که من تنها شدم شب قبله گاهه آخره
اینجا تو این قطب سکوت کابوس طولانی تره
من ماه میبینم هنوز این کور سوی روشنه
اینقدر سو سو میزنم شاید یه شب دیدی منو
«روزبه بمانی »
تندرست و شاد باشید
درود بر شما
سپاسگزارم
درود بر شما
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
« حمید مصدق »
وای
و بالاخره
انفاقی که نباید بیافتد افتاد و کاسه بلورین پر از ذرات نور از دستم افتاد
تندرست و شاد باشید
درود بر شما
متاسفانه گاهی اوقات حتی اتفاق هایی که نباید بیفته هم می افته.
سپاس از شما دوست عزیز که همچنان کنار ما هستید. امیدوارم لایق این همه لطف و محبت شما باشیم.
درود بر شما
چرا دستم لرزید ؟
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حُسنِ مَه رویانِ مجلس گر چه دل میبُرد و دین
بحثِ ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بود
بر درِ شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بِنْشَستَم خدا رزّاق بود
رشتهٔ تسبیح اگر بُگْسَست معذورم بدار
دستم اندر دامنِ ساقیِ سیمین ساق بود
در شبِ قدر ار صَبوحی کردهام، عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنارِ طاق بود
« حافظ»
علی الظاهر این ارزشها از دیرباز با ما همراه بوده و گذشت میتواند پایانی بر تمام این لرزشها باشد
تندرست و شاد باشید
درود بر شما
سپاس فراوان