داستانک های شاد – داستان موفق

داستانک های شاد – داستان موفق

قرار نیست صحنه عجیب و غریبی را به تصویر بکشیم و اتفاق عجیب تری بیفتد تا داستان خیلی کوتاه ما یک داستان موفق شود. فقط کافی است به این بیندیشیم که چه چیزی می تواند خواننده را با ما همراه کند، انگار خواننده در همین زمان کوتاه داستانک منتظر پایان داستان است. به مرور زمان نوشته ها شکل بهتری خواهند گرفت و فقط کافی است که شروع به نوشتن کنیم.

همچنان منتظرتان هستم تا در پایین همین مطلب داستانک های زیبای شما را بخوانم. همراه بی چون و چرای داستانک های شما خواهم بود.

 

داستانک های دوازدهم – داستان موفق

تا در کمد را باز کردم پرید بیرون

: تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟

: از راه دور، از یک سرزمین شگفت انگیز

: یعنی چی، تو چرا حرف می زنی؟ حیوان ها هم مگه حرف می زنند؟

: معمولا توی داستان ها حرف می زنند؟ البته توی دنیای بیرون از داستان ها معمولا آدم ها از حیوان ها سوال نمی کنند شاید در اون شرایط هم مجبور بشیم حرف بزنیم.

: حوصله ندارم بیا برو بیرون، هزار تا کار ریخته سرم

: بیرون سرده، بعد من توی کارها بهت کمک می کنم

: تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟

: می تونم نقش بالشت را برات بازی کنم، سرت را روی من بزار و راحت کتابت را بخون.

: حالا کی خواست کتاب بخونه؟

: کتاب خواندن خوبه، بخون

: و آن پسر سرش را روی شکم گرگ گذاشت و شروع کرد به کتاب خواندن

(این روزها حیوان های وحشی وقتی در طبیعت بکر غذایی برای خوردن پیدا نکنند پناه می آورند به شهرها تا از گرسنگی نمیرند، افسانه یا داستان شگفت انگیزی در کار نیست، این یک حقیقت است)

 

تا در کمد را باز کردم همه دل و روده کمدم ریخت بیرون. آخه این چه وضعیه؟ نمی دانم من بی نظمم یا نیاز به یک کمد بزرگ تر دارم. شروع کردم به جمع کردن وسایلم و چیدن در کمد که ناگهان چشمم خورد به یک بلیط هواپیما. تاریخ بلیط ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۰ را نشان می داد، یادش بخیر سفر جذابی بود به کوالالامپور. در حال و هوای خودم و خاطرات قدیم بودم که صدای زنگ در به صدا در آمد.  همه وسایل را چپاندم داخل کمد و به زور در کمد را بستم و رفتم که در خانه را باز کنم …

 

تا در کمد را باز کردم ناخودآگاه جیغ کشیدم.

: چیه؟

: اینجا چکار می کنی؟

: سکته کردم، خوابیده بودم

: اینجا جای خوابیدنه؟

: تاریک، امن، ساکت، من فقط این امکانات را برای خواب نیاز دارم و بیرون از اینجا هم این امکانات برای من فراهم نیست.

: بله ببخشید، شما راحت باشید، بخوابید. و در کمد را بستم و رفتم.

(ساعت ۲ نیمه شب، تولد حمید)

 

داستانک های یازدهم

لباس می پوشند، دست یکدیگر را می گیرند و از خانه می روند بیرون. چه اهمیتی دارد به کجا، مهم این است که با هم هستند، در کنار هم.

مرد: کجا داریم میریم؟

زن: تو بیا چکار داری.

مرد: این چه اخلاقیه داری، بگو دیگه. اینطوری من حس خوبی ندارم، خسته میشم.

زن: تو حالا بیا

مرد: چشم

و آن ها همچنان می روند، مقصد مشخص است اما مرد نمی داند. آیا زن مقصد را می داند؟!

مرد: چی شد؟ کجا داریم میریم؟

زن: خونه

مرد: ما که الان از خونه زدیم بیرون

زن: شلوغه، داری می بینی که

مرد: چشم

و اکنون مرد هم مقصد را می داند …

 

لباس می پوشند، دست یکدیگر را می گیرند و از خانه می روند بیرون. امروز روز مهمی است. البته روز مهمی در زندگی این دو نفر. سالگرد ازدواج نیست، تولد هم نیست. یک روز مهم و شاید مهم تر از هر سالگرد و تولدی. از لباس هایشان معلوم است، آن ها به جایی می روند که از مهربانی و عشق لبریز است. قرار است امروز یک کار فوق العاده انجام دهند. یک قرار مهم و حیاتی، البته مهم و حیاتی برای آن دو نفر. آن ها می دانند ولی نمی گویند … اصلا شاید خصوصی باشد و نخواهند بگویند و ما هم که فضول نیستیم. این نوع گفتار شما خوانندگان هم در شان شما نیست، لطفا مودب باشید.

 

لباس می پوشند، دست یکدیگر را می گیرند و از خانه می روند بیرون. ماه ها بود که انتظار چنین روزی را داشتند. چقدر برنامه ریزی کردند. چقدر دقیق همه چیز را بررسی کردند و حالا آن روز فرا رسیده است. ساعت ۳ نیمه شب است. مرد به راننده اسنپ می گوید فرودگاه، قسمت پرواز های خارجی لطفا. و این یک آغاز دوباره است …

 

داستانک های دهم – داستان موفق

زن ایستاده است پشت پنجره و به خیابان خالی شب خیره شده است. آه می کشد و با خود می گوید چه شب کسل کننده ای، زندگی تکراری شده است. هیچ هیجانی وجود ندارد، نه تفریحی، نه مهمانی، نه جشنی، هیچی، هیچی. دلم واقعا کمی هیجان می خواهد، حتی کمی.

مرد در را به آرامی باز می کند، زن را می بیند که پشت پنجره ایستاده است. دوستان و فامیل به آرامی پشت سر مرد وارد خانه می شوند و زن ناگهان با صدای تولدت مبارک و جیغ و دست دوستان و فامیل به هیجانی که از خدا خواسته بود می رسد.

 

زن ایستاده است پشت پنجره و از دور مردش را می بیند که کت شلوار پوشیده و با یک کیف چرمی دارد به خانه نزدیک می شود. ناخودآگاه هول می کند، امروز روز اول کاری همسرش در زندگی مشترک اوست. صدای زنگ در می آید و بدون اینکه بپرسد کیه در را باز می کند. دوست دارد به گرمی از همسرش استقبال کند. هنوز زن حرفی نزده که پسر کوچک پشت در می گوید: ببخشید بابا گفت زودتر شارژتان را بیاورید بدهید، خداحافظ.

 

زن ایستاده است پشت پنجره و یواشکی نگاه می کند. منظره به ظاهر جذابی نیست اما زن همچنان مشغول تماشا است.  دعوای دو مرد را می بیند البته از طبقه ۹ ساختمان، نه تصویر کامل مشخص است و نه صدایی می آید. اما او همچنان در حال تماشا است که ناگهان بامب. با صدای مهیبی بر می گردد به سمت آشپزخانه اما دیگر کار از کار گذشته. منطق این است که برود از آن دو مرد در حال دعوا در خیابان کمک بگیرد اما… دستمال را برمی دارد و شروع می کند به پاک کردن دیوارها. رنگ دیوارها تغییر کرده است و این دهمین کنسرو ماهی بود که اینجوری باز شد ولی خورده نشد.

 

مطلب پیشنهادی:

داستانک های شاد – احساس نوشتن

4 دیدگاه برای “داستانک های شاد – داستان موفق

  1. Mohsen گفته:

    درود بر شما

    « مونا برزویی»
    از اینجایی که من هستم تموم ِ شهر معلومه
    کنارم خیلیـا هستن.. دلم پیش ِ تــو آرومه
    به من بدبین نشو هرگز بگو چی بوده تقصیرم؟
    به جز آرامش و حسی که از صدات میگیرم
    بدبین شدی چـرا؟ باور نمی‌کنی
    تنهایی منو کمتر نمی‌کنی
    طوفان نشو منو یه قاصدک نکن
    من عاشق تـوام.. یک لحظه شک نکن!
    اگه دلتنگ باشی تو .. مث ِ بارون شروع میشم
    که با هر قطره‌ى اشکت منم که زیرو رو میشم
    همیشه ساده رنجیدی.. همیشه سخت بخشیدی
    تو رو می‌بخشم این لحظه.. شاید بازم منو دیدی!
    تندرست و شاد باشید

  2. Mohsen گفته:

    درود بر شما
    « مولانا »
    پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
    سرو خرامان منی ای رونق بستان من
    چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
    وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
    هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
    چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
    تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
    ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من من
    تندرست و شاد باشید

دیدگاه‌ها بسته شده است.