داستانک، داستان های خیلی کوتاهی است که هر روز در این صفحه منتشر می شود. تمام سعی خودم را می کنم که رنگ و بوی شادی را چاشنی این داستانک ها کنم اما اگر گاهی اوقات موفق نبودم شما به من کمک کنید.
همه شما خوانندگان عزیز که این داستان های خیلی کوتاه را می خوانید، می توانید در قسمت کامنت های همین مطلب داستانک های خود را بنویسید و با شادی افزایی ها در این نوشتن های شاد همراه باشید.
داستانک های سوم
تا حالا ۵۵ صفحه نوشته ام، هنوز کامل نشده یعنی حالا حالا کار داره که کامل بشه، یک رمان بلند، یک رمان کوچک، نمی دانم شاید لازم باشه کمی برگردم به عقب و دوباره مطالبم را بخوانم.
دوباره رمانم را خواندم، ویرایش کردم. اتفاق عجیبی رخ داده و فکر کنم غلط تایپی بزرگی وجود داره!! ۵۵ کلمه بهتره. اره همین قدر کافیه، ۵۵ کلمه، یک رمان کوچک تاثیرگذار.
تا حالا ۵۵ صفحه نوشته ام، شروع خوبی بود، برم کمی استراحت کنم، کمر و گردنم درد گرفته.
می روم و یک فنجان قهوه برای خودم درست می کنم و کنار پنجره می نشینم و همینطور که قهوه می نوشم و به بیرون نگاه می کنم به ادامه رمانم هم فکر می کنم. صداهای خنده از اتاق می آید، برمی گردم به اتاق، بچه ها مشغول بازی هستند و صفحات رمان من است که موشک شده اند و در هوا حرکت می کنند و باعث شادی و خنده بچه ها شده اند. خوشحالم رمانم کامل شد.
نویسنده: تا حالا ۵۵ صفحه نوشته ام
دوست نویسنده: حالا هر صفحه ای که می نویسی جار بزن
نویسنده: تو هم یه قلم و کاغذ بردار یک صفحه بنویس من خودم کل محله را خبردار می کنم
دوست نویسنده: که چی بشه؟ این ها میشه آب و نون؟
نویسنده: این ها عشق های من هستند
دوست نویسنده: دلت خوشه، عشق سیخی چند
(تلفن زنگ می زند و دوست نویسنده گوشی را بر می دارد)
دوست نویسنده: الو بفرمایید
: دکتر رضایی
دوست نویسنده: بله خودم هستم بفرمایید
: دکتر یه مریض بد حال داریم
دوست نویسنده: الان خودم را می رسونم (و تلفن را قطع می کند)
دوست نویسنده: من دارم میرم بیمارستان
نویسنده: حالا این وقت شب؟ مگه تو مرخصی نیستی؟
دوست نویسنده: باید برم
نویسنده: زنگ بزن یه دکتر دیگه، چه کاریه!
دوست نویسنده: نمی شه، جان یک انسانه، مهمه، جان انسان ها خط قرمز من هستند و می رود
نویسنده: (با خود فکر می کند) جان انسان ها، من هم با نوشتن به انسان ها جان دوباره می دهم و می نویسد …. این هم صفحه ۵۶ ام ….
داستانک های دوم
پیش از سپیده دم به صورت پسرش نگاه کرد و با خودش گفت: چه بزرگ شده، زندگی همینه دیگه این ها بزرگ می شوند و ما پیر می شویم. از اتاق خارج شد.
زن: مرد دو تا نون هم بگیر بیا
مرد: دارم میرم پارک حالا ببینم چی می شه
زن به پسرش گفت: کجا؟ بیرون.
زن: بیرون کجاست؟
پسر: با دوستام قرار دارم
زن: واقعا که نه کاری نه باری ، به بابات رفتی دیگه.
تلفن زنگ می زند: الو مریم (زن خانه) ، این کار طراحی آماده نشد؟ مشتری منتظره، دیونم کرد انقدر زنگ زد.
مریم: بهش بگو چند روز دیگه
: (با صدای بلند) مشتری که مسخره ما نیست، یکم مسئولیت پذیر باش. یه هفته است این بنده خدا را سر کار گذاشتی. بشین پای کار تمومش کن.
مریم: فعلا حوصله ندارم و تلفن را قطع می کند.
پیش از سپیده دم به صورت پسرش نگاه کرد و با خودش گفت: خدا را شکر امروز هم زنده هستم و می توانم صورت قشنگت را ببینم.
(ناگهان صدای انفجار فضای خط مقدم را پر کرد.)
: بیاین بیرون ، دوباره حمله کردند . پاشید دارن نزدیک میشن.
و آن عکس دیگر صورت پدرش را ندید.
پیش از سپیده دم به صورت پسرش نگاه کرد و با خودش گفت: این آخرش هم چیزی نمی شه، کنکور و درس را هم بهانه کرده که کار دیگه ای نکنه. عیبی نداره من هم به عنوان پدر این یک سال محیط آرامی براش فراهم می کنم که راحت درسش را بخونه، خدا را چه دیدی شاید دانشگاه تهرانی، شریفی جای خوبی قبول بشه.
(ساعت ۷ صبح)
پدر: پاشو لنگ ظهر چقدر می خوابی، پاشو برو نون بگیر، بعد هم کلی خرید داریم امشب مهمان داریم ، پاشو من دارم میرم مدرسه
پسر: (خواب آلوده در رختخواب جواب می دهد) بابا من تازه سه ساعت خوابیدم، تا صبح داشتم برگه های امتحانی شاگردای شما را تصحیح می کردم… مهمون داریم؟! بابا من امسال کنکور دارم.
پدر: داشت یادم می رفت، کجاست؟
پسر: روی میز گذاشتم. اکثرا زیر ده گرفتن.
پدر: ایرادی نداره، پاشو کلی کار داری.
پسر: خواب آلود از تخت پایین میاد و با ناله زیر لب می گوید من درس دارم.
داستانک های اول
به سمت پله ها می رفت تا کار قناد جدیدشان را ببیند. عطر نان و شیرینی تازه در راه پله پیچیده بود. به محوطه قنادی که رسید با منظره نان و شیرینی های سوخته چیده شده روی پیشخوان مغازه رو به رو شد. رو کرد به قناد این ها چیست؟
قناد: نان و شیرین های سوخته، داره یواش یواش قلق کار قنادیتون دستم می یاد.
پس اون عطر نان و شیرینی در راه پله ها چیست؟
قناد: اون خوش بو کننده هواست تازه گرفتم، خوش بو است؟
به سمت پله ها می رفت تا کار قناد جدیدشان را ببیند. وارد محوطه قنادی که شد داد زد این چیه؟
قناد: شیرینی های تازه و خوشمزه
: باز داد زد این ها چیه؟
قناد: نان تازه و خوش عطر و خوش طعم که تازه از فر در آمده، می خواهید امتحان کنید؟
: و باز داد زد نه و سالن قنادی را ترک کرد.
به سمت پله ها می رفت تا کار قناد جدیدشان را ببیند. به قناد که رسید گفت: ماشاالله چه قد و بالایی، چه چشم و ابرویی، چقدر شما زیبا هستید.
قناد: متشکرم آقا
: خوب حالا چی پختی
قناد: هنوز هیچی
: ایرادی نداره یواش یواش میپزی، حالا حالاها وقت داری، مواظب خودت باش.
درود بر شما
سنگ نوشته ایلامی در نقش رستم که به فرمان داریوش شاه و به خط میخی نوشته شده است در بند اول چنین نگاشته است
« خدای بزرگ (است) اهورامزدا، که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که شادی مردم را آفرید، که داریوش را شاه کرد، یک شاه از بسیاری، یک فرماندار از بسیاری»
هزاران نکته ناگفته در دل این سنگ پنهان است که میشود به هر نحوی آن را تفسیر کرد اما جالبترین آن این است که پادشاهی با چنین جلال و جبروت و خدم و حشم که به گفته خودش چندین کشور در قلمرو او بود در بند اول بزرگترین فرمان خود ابتدا سپاس و امتنان خود را از افریننده میکند آنکه این جهان را آفرید و درست بعد از آن «شادی را » . آنان که بذل شادی میکارند به هر صورت از بندگان پسندیده هستند، فرایند زایش تا مرگ که ما نامش را زندگی میگذاریم گذری بیش نیست و فرایندی به نام تکامل بی گمان آنان که شادند بهتر این فرایند را طی خواهند کرد . تمام تصمیمات درست یا نادرست ما را به این مرحله رسانده ظاهرا راهی نیست جز اینکه به کائنات اعتماد کنیم، سپاسگزار تمام داشته هایمان باشیم و برای نداشتن خیلی چیزها که نمیدانیم اگر بود حالا که وضعی داشتیم هم سپاسگزار باشیم، ایام در گذر است هنوز نفس میکشیم حتی شده در یکسری ارزو و این خودش خوب است پس با تمام مشکلات رنجها و تمام دردسرها باز هم باید شاد باشیم و این تنها و بهترین راه است
سپاس از شما و گروه محترم شادی افزا تندرست و شاد باشید
( گرچه به نظر داستان نبود )
درود بر شما
مثل همیشه لذت بخش و عالی
سپاس فراوان
درود بر شما
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
« رباعی از خیام »
تندرست و شاد باشید
درود بر شما
سپاس فراون
درود بر شما
تصمیم گرفتم برای هر داستانک شعری کوتاه متناسب با آن متن بیابم و بنویسم نمیدانم تا چه اندازه مورد عنایت قرار بگیرد
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
« خیام »
تندرست و شاد باشید
درود بر شما
چقدر زیبا
سپاس بیکران از لطف و محبت شما